علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

روز معلم

با سلام. روز معلم فردا هست اما امروز تو مدرسه برای علی اینا امروز جشن میگیرن. بر خلاف سالهای گذشته امسال برای این موضوع خیلی راحت بودم و با همکاری اکثر مادران نفری 50 تومن گذاشتیم و نمایندگان کارت هدیه خریدن. یاد سالهای قبل می افتم کلی نفس راحت میکشم که چه ماجراهایی داشتیم بیشتر هزینه می کردم و علی هم گلایه مند تر که کادوی فلانی بزرگتر بود و گلش اینجوری بود و ... حالا برعکس امروز صبح رفتم تغذیه بزارم تو کیفش دیدم خودش یه نقاشی کشیده و تو پاکت گذاشته و با یه مشت شکلات گذاشته تو پلاستیک ببره برای خانم معلمش😍 بدون اینکه من نقشی داشته باشم...خدایی مدارس دولتی بچه ها رو کم توقع تر و عاقل تر بار میارن...
11 ارديبهشت 1398

نوروز 98

سلام و صد سلام. سال نو مبارک خدایا در نو کردن افکار و رفتار کهنه و غلطمان در این سال جدید یاریمان کن! آمین! به لطف خدا سفر فشرده ای با همراهی آغا اینا، دایی ریزه و عمو اینا و پسر عمه به سیستان داشتیم. سفری که در دقیقه 90 برنامه ریزی که نه تصمیم گیری شد. هم مقصد آن و هم همراهان... یعنی هر سه خانواده و سرباز محترم دقیقه نود به ما ملحق شدن و مقصد هم از زاهدان به چابهار تغییر کرد. هرچند در چابهار این مقصد به تصویب رسید! ادامه داستان در برنامه بعد...  
18 فروردين 1398

شب چهارشنبه سوری97

امروز آخرین روز کاریمون تو سال 97 است.البته الان دیگه باید بگم آخرین ساعت کاری. خیلی جریانات خوش و ناخوش و به نظر ناخوش تو این سال افتاد که فرصت یا حوصله نوشتن نداشتم! اما گفتم از این دقایق آخر استفاده کنم! من عاشق خونه تکونی و شلوغ پلوغی اسفند ماهم واسه همین با وجودی که دوماه اخیر شدیدا درگیر درمان کتف و گردن و کمرم و همچنین هفت خان ملال آور عصب کشی دندون و جراحی دندون، بودم اما نمی تونستم از خونه تکونی دست بردارم. این ماه بابایی هم به شددددت درگیر کار بود و در کنارش درد شدید کمرش و سردردش که این چند روز هم سرماخوردگی بهش اضافه شد. ناگفته نماند گهگاهی غرهای من(سر غیبتش و کمک نکردنش و اولویت بندی ناصحیحش در کنار فشارهای جسمی ام) رو هم ...
28 اسفند 1397

نقل مکان موقتی بدون بابا

بابا به مدت سه هفته رفته سفر و ما سه تایی این مدت رفتیم ولفجر.واسه اینکه تنها نباشیم و بچه ها هم تو آپارتمان اذیت می شدن. خلاصه اوضاعی داریم. هفته اول که می شه هفته آخر ماه رمضان و واقعا سخت بود تو این گرما با دوتا بچه هی بری ولفجر هی برگردی. هفته دوم تصمیم گرفتم بیشتر بیام خونه خودمون و دوشب خونه خودمون بودم. شب اول که غروب رسیدیم خونه و فرداش سر کار بودم شب دوم علی مریض احوال بود و نصف شب بدجوری بالا آورد. اونم تو خواب.. خلاصه فرداش کلا مشغول جمع و جور کردن بودم و شستن و تمیز کردن. عصرش هم دممون رو گذاشتیم رو کولمون برگشتیم خونه بابا...مریضی و بی حالی علی یک طرف و فاینال زبان خودم یک طرف ... رفت و آمد و داداشی و توقعات عمه پری و بقیه...
6 تير 1397

برنامه سال 97

طبق عادت این دوسال اخیر اول امسال هم دوست دارم یه برنامه بزارم . 1- تلاش کنم بر ترسهایم غلبه کنم. و از ترس از آب شروع کنم. دوست دارم شناگر ماهری بشم نه برای قهرمانی بلکه برای سلامتی خودم. 2- بیشتر هوای خودم رو داشته باشم. و به سلامتی، خواب، تفریح خودم بیشتر اهمیت بدم. 3- بیشتر کتاب بخونم. 4- در مورد وسایل شخصی ام منظم تر باشم. 5- در امورات منزل منظم تر و بیشتر از قبل کمک بگیرم. و سعی کنم همیشه خونم نظم و تمیزی نسبی داشته باشه...نه اینکه از صفر به یک و از یک به صفر برسه. 6- با بچه ها و باباشون مهربونتر باشم. 7- کارهای اداره رو سر وقت و تمیز انجام بدم.
18 فروردين 1397

نوروز 97

سال 96 با تمام سختی ها، خوشی ها، خنده ها، گریه ها، مشغله ها و در یک کلام روند سینوسی همیشگی زندگی تمام شد. شب تحویل سال96 و شروع سال 97 رو با 35 نفر مهمون در آپارتمان بزرگتر از خانه های وبلایی مان شروع کردیم و این را زیر نظر الطاف الهی مایه خیر و برکت برای زندگی مون می دونم. شب بعد نیز مانند شب قبل عروسی دعوت بودیم. خدا رو شکر که بخت دو زوج دیگر باز شد. انشالله زندگی خوبی در کنار هم داشته باشند. روز دوم فروردین بعد از اینکه دین خود را ادا کرده بودیم و در مراسم های عروسی شرکت کرده بودیم و مهمان نیز دعوت کرده بودیم، با فراغ بال به سمت چابهار راه افتادیم. القصه بعد از سه روز به چابهار رسیدیم. به به چه هوایی چه شهری!!! خاله ریزه ه...
18 فروردين 1397

علاقه به مهد

محمد باقر عزیزم هفته گذشته عکس پاییز داشت براش یه جایزه هم خریده بودم بردم مهد که بهش بدن. این دو همزمان شد و گوش شیطون کر مثل معجزه عمل کرد. طوری که امروز چهارمین روزی هست که صبحها بدون گریه جدا میشه و خوشحال میره مهد. از اول آبان تا 20 آذر من رو کلافه کرد!!!!حالا خدا رو شکر عادت کرده و دوست داره مهدش رو. امیدوارم روز به روز بهتر بشه... در همین حین دندان خالی علی بعد از تقریبا پنج سال و نیم داره پر می شه و من یک دنیا خوشحال شدم. بچه ام چه زجری کشید و عادت کرد به نداشتن این دندون. تو آشپزخونه بودم که علی اومد و اشاره کرد به لثه اش و گفت می سوزه.نگاه کردم دیدم یه تاول کوچیک زده و دندونش جوونه زده. ووووایییی که چه ذوقی کردم بغلش کردم و یه ...
26 آذر 1396

از شیراز تا کربلا

مامان و بابا به لطف خدا راهی کربلا شدن. دیروز صبح ساعت 8.5 مرز بودن بعد از اون خبری نداریم ازشون. پریشب یک ساعت بعد از اونا عموریزه هم راهی شده دیگه نمی دونم اونجا همدیگه رو ببینن یا نه!!! دایی و زن دایی خیلی ناراحت و نگران عمو ریزه هستن خیلی... دیروز بعد از ظهر وقتی دایی از روی صندلی ماساژ بلند شده بود با وجودی که عصای چوبی دستش بود، پاش گیر کرده بود لبه قالی و خورده بود زمین. عصر زنگ زده بود به بابایی که بیایین اما نگفته بود چی شده!!!بابا اومد خونه به من گفت من هم گفتم خوب آماده بشین بریم حالا اونا تنها و ناراحتن. خلاصه تا من آماده بشم بابایی یه چرت 10 دقیقه ای زد   ادامه دارد... ...
17 آبان 1396

کودک مهد نشاطم

بعد از درگیری های زیاد ذهنی و اختلاف نظرهای متفاوت و گاهی متضاد بین من و بابا و عمه ها و آنا و آغا، تصمیم بر این شد محمد باقر رو بزاریم مهد که حداقلش شبها پیش خودم باشه. هرچند خودم ووواقعا می خواستم براش پرستار بگیرم اما فاطمه خانوم نیامد که نیامد!!! مهر ماه رو مامان اومد، به صورت شبانه روزی پیش عمه گذاشتیم، مرخصی گرفتم و خلاصه گذروندیم اما این آلاخون والاخون بودن خیلی سخت بود. زندگی هیچ رقمه نظم نمی گرفت!!! از اول آبان می ره مهد. روز اول 10 دقیقه، دوم نیم ساعت، سوم 1.5 ساعت و همینجوری یواش یواش رفتیم جلو که الان بیشترین زمانی که مهد بوده 5.5 ساعت هست. البته شاید دو روز اینطوری بوده...شرایط کاری کسل کننده شده اما طوری هست که به لطف خدا...
17 آبان 1396

تصمیم کبری و مهاجرت

بابایی مدتی بود تصمیم داشت بیاییم مرکز شهر که برای ما حکم مهاجرت داشت. یعنی تا این حد مشکل بود و بعد از شش سال و نیم پستی و بلندی زیادی برامون داشت. بعد تامین مالی و گرفتن وام و رهن دادن خونه از یک طرف، بعد وابستگی های شدید و مخالفت های شدید از یک طرف و بعد بعدی تصمیم گیری برای محمد باقر... خلاصه تصمیم بر این شد که جابجا بشیم و پرستار بگیریم که اولویت با خانم آشنا بود. یه واحدی اجاره کردیم و آمدیم. خانومه اول قبول کرد ولی بعد منصرف شد. کمی نرخ رو بالاتر بردم و گفتم باهات راه میام باز نرم شد اما گویا با همسرش به توافق نرسید. بابایی با پرستار دیگه هم موافق نبود. هم به خاطر اینکه محمد آشنا نبود و هم مشکلی که برای ح.م.ی.ر.ا پیش آمد مزید بر عل...
30 مهر 1396