علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

دلخوری و ناراحتی همچنان بعد از 13 ماه!!!

13 ماه از جدایی نادر از سیمین ما می گذره. خانواده نادر ناراحت و دلخور هستن. از خانواده سیمین اطلاع دقیقی ندارم. حتما اونا هم ناراحت هستن اما مشغول فرستادن سیمین به خانه بختش هستن. بارها این علاقه به این سوژه رو از مامان سیمین و از خودش(البته غیر مستقیم) شنیده و درک کرده بودم... حالا خدا رو شکر اگه از نادر ما جدا شد، به نادر خودش رسید و دیگه حرف و حدیثی نیست که نادر بختش رو بست...آنقدر حرفه ای عمل کردن به نظرم که توجه نادر خودشون و خانوادش مجددا جلب شد!!! فردا شب جشن عقدشون هست و گویا 17 مرداد عروسی. دایی زنگ زد به آقای پدر. اولش جواب نمی داد ولی من گفتم جواب بده خوب نیست اینطوری بی احترامی میشه. دعوتمون کرد برای عقد (با همون روش خودش و اد...
14 مرداد 1396

برنامه های سال 96

دوست خوبم پارسال پیشنهاد عالی داد راجع به اینکه یه برنامه برای طول سال بذارم. و البته خیلی تاثیر گذار بود. امسال هم با تاخیر می خوام برنامه بزارم و تلاش خودم رو بکنم که عملی بشه. به مرور تکمیل می کنم: 1- زبان خودم رو به حد قابل قبولی برسونم. 2- تو شنا مهارت پیدا کنم و قسمت عمیق به راحتی شنا کنم. 3- تو مدیریت کارهای خونه منظم باشم . ...
4 ارديبهشت 1396

تولدتان مبارک

حمزه عزیزم ، عشقم، علی گلم پسر نازنین و شیرین زبونم، و محمد باقر دوست داشتنی و مهربونم                                                               تولدتون مبارک
19 فروردين 1396

نوروز 96

سلام و صد سلام. نوروز 96 هم به لطف خدا به خوبی سپری شد. امسال برخلاف همیشه مسافرتمون تنهایی بود و چون مسیرمون به سمت شمال بود کسی همسفر نشد. از یه طرف دست خودمون بود چه مسیری بریم و برگردیم و کجاها توقف داشته باشیم. از طرف دیگه شاید کمی خسته کننده بود و برای بچه ها کسالت آور. چون همبازی نداشتن و مسیر هم براشون طولانی بود. در کل خوش گذشت و به لطف خدا سفرمون بی خطر طی شد. بابایی هم که مهارت و حوصله اش در سفر و رانندگی بیشتر شده و خدا رو شکر خوش سفر هست. ما هم رعایت حالش و خستگی اش رو می کردیم. روز سی ام از شیراز راه افتادیم. هوا چند روزی بارانی بود. ما هم تو بارون راه افتادیم. تحویل سال خانه حاجی بودیم. خودش سر کار بود. بعد از ناهار و کم...
14 فروردين 1396

ترک عادت

نزدیک عید شده و بر خلاف سالهای گذشته امسال تو اداره سرمون خیلی شلوغ بود. خانه تکانی هم که طبق برنامه ام پیش نرفت و کلی تلنبار شده برای هفته آخر. کارگر بی وفا شده و قرارهای چند روزه با بقیه گذاشته که نوبت به من نشده هفته قبل. شیکان پیکان کردن هم همیشه می ره ته صف متاسفانه!!!آقای پدر همچنان پر مشغله و کم پیدا (از خودش است که بر خودش است، نه البته، از خودش است که بر ما است!!!!!) زین پس صدایش میزنیم ستاره سهیل!!! در این گیر و دار، از شیر گرفتن محمد پروژه ای هست برای خودش. روزها رو با کمک زنجبیل و رژ!!! ترک کرده اما شبها رو با یه قربت بازی به سر می کنه. دو هفته ای هست شروع کردم. سوره یاسین روی سیب و چند آیه روی انار، بازی، محبت، کمی گردش و دید...
21 اسفند 1395

شیرین زبانی های شکسته برادران

علی جون کمابیش می تونه همه جملات و کلمه ها رو بخونه. اوایل آذر بود که دیگه تلاش می کرد تابلوها رو بخونه و من چه ذوقی کردم وقتی صبحی که میرفتیم مدرسه  اولین بار با چشمای خابالوش سر چهار راه محل کار باباش "حجازی" رو تونست بخونه. تو جملاتی که می گه هم کلا به جای "هست" میگه "است" و چقدر شیرینه... اکثر تو صحبت هم صدا کشی می کنه و قند تو دل مامانش آب می کنه.... محمد هم چند تا کلمه یاد گرفته و از گفتنشون و عکس العمل ما ذوقی می کنه تو دل برو: عیی (علی) آبا (بابا) آمما(ماما) هامما(شیر یا هر خوردنی دیگه) آنا (آنا) آبه(آب) اگه کسی خواب باشه از هر جاندار و بی جانی صدا در بیاد میره  به حالت انگشت رو بینی ب...
19 دی 1395

یکسالگی استقلال محمد باقر عزیز

از دیروز یکسال می شه که داداشی رو می سپرم به عمه و بابابزرگ مادر بزرگش و میام سر کار. چقدر زود می گذره و بچه ها بزرگ می شن. کاش از اون روز یه عکس هنری ازش داشتم... که نه دندون داشت و نه می تونست راه بره. و چقدر منتظر یکسالگی اش بودم که بتونم بهش غذای سفره بدم!!! حالا هم کم کم باید به فکر از شیر گرفتنش باشم.   ...
19 دی 1395

مامان یا همون سرویس مدرسه اختصاصی

سال گذشته که علی پیش دبستانی بود همیشه دوست داشت و اصرار داشت که خودم ببرمش مدرسه و بیارمش. من هم که بعد از رانا پشت فرمون ننشسته بودم. کلا هر موقع می یومد یکم دست فرمونم خوب بشه ماشین رو می فروختیم!!! و کار از نو روزی از نو!!! با وجودی که خیلی دوست داشتم اما پشت کارنیوال هم ننشستم و بعد از 2 سال برگشتیم سر پله اول. تا اینکه پراید خریدیم و از تابستون بیشتر اوقات با بابایی میومدیم سر کار و من با ماشین برمی گشتم. استرس داشتم اما با این اصرار علی و ذوق خودم برای بردنش به مدرسه مصمم تر می شدم. هرچند شاید سرویس براش می گرفتم. کلا برای سر کار رفتنم و برخی امورات شخصی خیلی نیاز داشتم به رانندگی. اما حالا فهمیدم تا خودت نخوایی کاری انجا...
27 مهر 1395

فرشته ای که زمینی نشد!

صبح روز سه شنبه 6 مهر بعد از اینکه علی رو رسوندم مدرسه برگشتم سر کار و تازه شروع به کار کردم که خاله پری زنگ زد و سراغ خاله صدی رو گرفت. من شب قبلش فقط دم در خونه شون خاله رو دیده بودم و بعد از اون خبری نداشتم. وقتی فهمیدم همون دیشب بستری شده و بیمارستان هست، و خاله پری هم ناراحته سریع زنگ زدم به بابا. متاسفانه فرشته کوچولوی ما پرپر شده بود. نگران حال خاله بودم. با هماهنگی که با بابا جونی انجام دادم که بره مدرسه دنبال علی و ماشین رو از اداره ببره، رفتم بیمارستان. مستقیم رفتم طبقه سوم و عمه مهربون رو جلوی در اتاق خاله دیدم. اشاره کرد که برو تو و با من سلام علیک نکن به خاطر نگهبان. من هم رفتم تو. خاله به هوش بود اما کمی شکمش کج بود. من تو د...
10 مهر 1395