علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

گفتار درمانی

بعد از اینکه متوجه موضوع شده بودیم و نگران هم شدیم و با مشاور علی تو مهد کودک صحبت کردم، پیشنهاد داد ببرمیش پیش گفتار درمانگر. من اینقدر موضوع رو جدی نگرفتم اولش و گفتم با آرامش خودم سعی می کنم موضوع حل بشه. یه هفته ای سر کردیم و علی بدتر شد. برعکس شماره گفتار درمانگری که مشاور معرفی کرد رو هم گم کرده بودم(هلی خیلی کیفم رو زیر رو رو می کنه و این گم شدنها دور از انتظار نیست). یه روز تو که داشتم می رفتم دنبال علی مشاور رو تو را دیدم و شماره رو مجدد ازش گرفتم. زنگ زدم کلینیک و برای یه هفته بعدش بهم وقت داد. دیروز ساعت 5 تا 5:30 بعد از ظهر وقت داشتیم. آقای دکتر حسینی فرزاد هم دقیقا سر ساعت ما رو ویزیت کرد.  خیلی از توصیه ها رو نینی سایت تو ...
15 بهمن 1392

لکنت + در جستجوی خانه

دیشب که خیلی تو فکر دلیل شروع لکنتش بودم یادم افتاد دوهفته پیش داشت با بچهها برف بازی می کرد که یه گلوله برف افتاد تو لباسش اونم از پشت یقه اش. که خیلی جیغ زد و ترسید. من زود رفتم سمتش و لباسش رو عوض کردم اما بعد از اون روز شروع شده. البته مربی اش می گفت تا قبل از اون هم یکم گیر داشت اما خیلی کم. من که متوجه نشده بودم!!!!    بابایی و آقا دیروز عصر رفتن یکسری بنگاه گشتن. آخه آقا که خونه دوطبقه اش رو فروخته می خواد یه خونه یه طبقه بگیره. چند تا مورد پیدا کرده بودن. یکم پول بیشتری داشتن می تونستن مورد خوب و تمیزی پیدا کنن. خلاصه دیشب بعد از شام که دایی برفی هم خونه آقا بود از بنگاه زنگ زدن به آقا که یک مورد (کوچه پشتی مون) رو بر...
8 بهمن 1392

تحویل به مهد کودک

دیروز عصر علی زود خوابید و درنتیجه زود هم بیدار شد و دیشب هم خیلی بازی کرده بود و ساعت 12 نشده خوابش برد(تعجب می کنین؟ بله این شازده ماجرای هزار و یک شب داره با دیر خوابیدن). خلاصه صبحی ساعت 6.5 که داشتم آماده اش می کردم بیدار شد. تا چشماش رو باز کرد گفت می خواییم بریم عروسی؟ گفتم ان شالله. تو ماشین هم همش ازم می پرسید می ریم عروسی؟ اینجوری نگو مامان(من جواب می دادم انشالله) بگو می ریم. خلاصه رسیدیم مهد و علی هم جیغ و داد و فریاد که بریم عروسی. یا می گفت بریم اداره. ما هم عجب اشتباهی کردیم مزه اداره رفتن و شیطنت و بازیگوشی و بازی با همکاران رو زیر زبونش بردیم. دیگه از یادش نمی ره.  کار دارم....
7 بهمن 1392

کلاس خیاطی

همون شب که کلید قفل پدال گم شده بود و خونه عمه بودیم عمه گفت می ره کلاس خیاطی. دو جلسه 1.5 ساعته تو هفته. یدفعه بابایی گفت تو هم برو. و اینگونه شد ما هم راهی کلاس خیاطی شدیم. از 8 جلسه 2 جلسه اش رفته بود ولی مربی مون به من یاد داد. دستش طلا. تا حالا الگوی جلو و پشت و آستین و یقه انگلیسی رو یاد داده و دو جلسه دیگه مونده. من خیلی دوست دارم و امیدوارم علی بزاره یکم خیاطی کنم.
2 بهمن 1392

قفل پدال

یه شب که وقت دکتر داشتیم قصد داشتیم بعدش بریم خونه عمه ریزه. مطب به خونه نقلی شون نزدیک بود. بعد از مطب (که خوشحال بودم که مشکلی ندارم...) رفتیم سوار ماشین شدیم راه بیوفتیم که بابایی دید کلید قفل پدال رو نیاورده (چون سوئیچ اصلی رو پیدا نکرده بود و با زاپاس اومده بود). هرچی کیف من و داشبود و ماشین روزیر و رو کردیم سوئیچ رو پیدا نکردیم. بابایی حدس می زد دست دایی مهدی باشه که دیشب ماشین رو آورده بود تو حیاط. از قضا دایی مهدی هم موبایلش رو جواب نمی داد. زنگ زدیم و به بابا اینا گفتیم خونه رو بگردن پیدا کنن و برامون بیارن. از طرف دیگه هوا خیلی سرد بود و تازه برف سنگینی نشسته بود خطراتش هم به کنار. بابایی از آنجایی که بالاخره راه فراری پیدا می کنه ...
2 بهمن 1392

dad & mom

یه روز عصر علی که تو عالم خودش بود و ما هم تو عالم خودمون اومد تو سالن یه اشاره به بابایی کرد و گفت دد یعنی بابا و یه اشاره به من کرد و گفت مام یعنی ماما. من یه لحظه حواسم رفت به علی و ذوق زده به بابایی گفتم می دونی چی داره می گه ؟ یعنی اینقدر ذوق زده شدیم دوتایی که حد نداره. مهد کلاس زبان ندارن باید برم ببینم زبان تو برنامه هفتگی شون بوده یا نه. خلاصه خیلی شیرین بود. جایه خاله ریزه خای بیاد 1 2 3 رو دوباره بهش یاد بده. این دفعه حتما بهتر یاد می گیره. پی نوشت: خاله ریزه چند ماهه نیومدی؟ خودت می دونی؟ فک کنم بیش از 4ماهه! دلمون تنگ شده خاله کی می یایی؟
2 بهمن 1392

عصر جمعه

جمعه زود برگشتیم خونه. بیشتر به خاطر فوتبال. من و علی خوابیدیم و بابایی و آآآ نشستن به دیدن فوتبال. نزدیک غروب هم بابا بیدارم کرد و گفت بریم خونه رو ببینیم. به آآآ هم که داشت می خوابید گفت بیاد. بازدید خونه همانا و رفتن پای قولنامه همانا. تو خونه چونه هاشون رو زدن و رفتیم بنگاه دایی و قولنامه کردیم. خانومه که مزون لباس عروس داشت کاغذ دیواری خونه رو یکم گلگلی کرده اما قشنگه. فقط دوتا عیبی که داره اینه که دوخوابست و از محل کارمون دوره. ولی من دوسش دارم. از خدا می خوام همه مستاجرا صاحبخونه بشن و همه کسایی که خونشون مناسبشون نیست خونه خوب و مناسب بخرن. و تو خرید خونه نه خریدار خیلی گرون بخره و فروشنده پول مفت گیرش بیاد و نه اینکه فروشنده کمتر ا...
28 دی 1392

تفریحات آخر هفته و مقدمه ماجرای مهم

چهارشنبه بابایی آخرین امتحانش رو داد و پنجشنبه تصمیم داشتیم یه مسافرت بریم آخه یکشنبه میلاد پیامبر بود و تعطیل. بابایی مرخصی شنبه رو نگرفته بود و نرفتیم. گفتیم روز جمعه بزنیم به کوه و دشت. آخر شب جمعه با بابایی رفتیم مرغ بگیریم. من و علی تو ماشین بودیم و بابایی داخل مغازه نیمه باز بود و خیلی طول کشید تا برگشت. گفت صاحبخونه خونه ای که یک ماه پیش دقیقا شب یلدا دیده بودیم رو تو مغازه دیده و صحبت خرید خونه شده. ظاهرا آقاهه منصرف شده بوده و همون عصرش دوباره تصمیم به فروش می گیره و می زاره بنگاه و به بابایی می گه بیا خونه رو بگیر باهم راه می یاییم. بابایی هم می گه فردا یه سر می یاییم خونه رو دوباره ببینیم و این شد مقدمه خرید خونه بعد بیش از...
28 دی 1392

لکنت

سلام. چند وقتی بود احساس می کردم علی یکم اول بعضی کلمات رو تکرار می کنه و چیزی هم ازم می خواد خیلی اولش مامان مامان مانی مانی می کنه... خلاصه فک می کردم یا داره به جمله بندی اش فکر می کنه و یا داره ادا در می یاره و مسخره بازی می کنه. خلاصه به اصرار بابایی یه صبح که تحویل می دادم مهد، با مربی صحبت کردم که گفت چند وقتی هست متوجه این موضوع شده و قرار شده مشاور باهاش صحبت کنه. اون روز هم مشاور باید می اومد مهد. ظهر که رفتم علی رو تحویل بگیرم با مشاورش صحبت کردم. فعلا به این نتیجه رسیدیم که باید صبور باشیم و استرس بهش وارد نکنیم تا آرامشش رو حفظ کنه و نباید خودش رو متوجه این جور صحبت کردنش بکنیم. در واقع خودش نباید بفهمه که داره حرفی رو تکرار می ...
28 دی 1392