علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

شش پیر + بهشت گمشده + سی سخت + سد شاه قاسم

بابایی سه شنبه شب امتحان داشت وگرنه خییییلی دوست داشت بره مرقد امام. خلاصه نرفت و چون تا مدتی همچین تعطیلی نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. نظر من یاسوج بود و نظر بابایی سمت بندر عباس. خلاصه با آوردن چندید دلیل و منطق مبنی بر گرمای هوا و دوری راه و بچه کوچیک و حال خراب خودم و گرما زدگی و اینا بابایی نظرش برگشت. می خواستیم با عمه نانی اینا بریم که بعد از عید ژیاده بودن. بعد امتحان بابا برگشت خونه  و نظر من رو پرسید که با اونا بریم من هم موافقت خودم رو اعلام کردم. بیشتر هم به خاطر خود عمه. رفتیم خونشون. بعد از دو ماه انتظار ماشینشون عصری اومده بود و ما هم بی خبر!!!  خلاصه شوهرش گفت اذیت می شیم و حوصله اش رو ندارم و این حرفا و ...
18 خرداد 1393

روزه داری

با نزدیک شدن به ماه رمضان و طولانی شدن روز من تازه یادم افتاده که ای دل غافل 9 روز روزه قضا دارم. امروز بعد از یکی دو هفته کلنجار با خودم تصمیم گرفتم یه روزش رو بگیرم. تا الان که اتفاق خاصی نیوفتاده و روزه داری برام آسون بود با وجودی که از صبح کلی با همکارم رو گزارش کار بایگانی کار کردیم. از حالا به بعد هم خدا کریمه. امیدوارم علی بزاره عصری استراحت کنم بابایی هم کولر رو سرویس کنه که پختیم تو خونه. هوا حسابی گرم شده و هندونه خنک، شربت خاکشیر و تخم شربتی، خیار و گوجه حسسسابی می چسبه. تا الان سه شب تو حیاط خوابیدیم. از دست پشه ها فرار کردیم تو حیاط و تو پشه بند خوابیدیم. هوا خیلی خنکه و کمس هم سرد می شه نصف شب. یاد خرداد ماه تو دوران راهنمایی و...
10 خرداد 1393

ورزش

در راستای بهبود گردن و شانه ام دارم می رم کلاس دو میدانی. یک ماهی هست می رم. وزنم تغییری نکرده با وجود که بیشتر می خورم.  (وزن:55 ، شکم پهلو 82 ، باسن 92) ببینم تا ماه بعد چه تغییری می کنم. امیدوارم قویتر بشم و کمی چاق تر درد دستم همچنان ادامه داره. به دکتر که مراجعه کردیم می گه از گردنه و کاری به مچ دست نداره. ...
7 خرداد 1393

قدم نو رسیده مبارک+ تب شدید علی

بالاخره آیلا خانوم سفید برفی خوش قدم ما قدم رنجه فرمودن و شمع محفلمون رو روشن کردن. نینی ناز با دست و پاهای ظریف که خیییلی شبیه آجی فاطمه است. و البته کمی جیغ جیغو که مهلت نمی ده مامانش یه آبی به دست و صورتش بزنه. مامان پری هم بعد زایمان به مشکلات کم خونی دچار شد و دو شب بستری بود ولی الان خدا رو شکر بهتره. از دیروز هم بعد از سفر چند روزه به گرمسیر  رفتن سر خونه زندگی خودشون. بعد از چند روز مرخصی علی برای مهد، روزی که علی رو تحویل مهد دادم ظهر موقع برگشت دیدم بدنش داغه. فک کردم به خاطر گرمی هوا بوده. رسیدیم خونه بردمش حموم بعدش هم بیهوش خوابید. خودمون هم ناهار خوردیم خوابیدیم. عصر دیدم علی داره می سوزه از تب. دیگه تبش شروع شده بود ک...
7 خرداد 1393

هنوز=الان

علی عزیزم وقتی می خواد بگه الان برام اینو بگیر یا الان این کار رو بکنیم بجای الان می گه هنوز. علی: هنوز برام بستنی بخر هنوز  من:    مدتیه علی گیر داده برام 206 بخرین. من: 206 اسباب بازی؟ علی: نه بزرگ باشه. من: کجا بزاریمش؟ علی: تو حیاط من: خوب نمی تونیم ببریمش بیرون که. اینجا خاک می خوره. علی: اشدال نداره. بخرین. من: باشه بذار یکم پول تو دستم بیاد می خرم.   نتیجه گیری: دیروز عمو مجتبی اومد دنبالمون. علی از اونجایی که جلو بغل خاله نشسته بود، خوشحال بود. وقتی رسیدیم به سوپری که توپای بزرگ داشت و هر وقت از جلوش رد می شدیم جیغ و داد می کرد که برام از این توپا بخر ایندفعه برای خاله اش می گفت مامان...
3 ارديبهشت 1393

بدرقه

دیشب عمو ارشد دعوت کرده بودن خونه آقا اینا به صرف کباب. عمه زیره ساعت 10 بلیط رزرو داشتن و بعد از شام باید فوری می رفتن ترمینال. بابایی تازه از سر کلاس برگشته بود و شامش رو خورد و بردیمشون ترمینال. آنا هم باهامون بود. دایی و پری و بقیه خیلی ناراحت بودن و هرکی یواشکی گریه می کرد. علی ذوق زده پشت فرمون منتظر بابایی بود تا بیاد و باهم ماشین رو روشن کنن. دید آنا که جلو نشسته داره گریه می کنه. هم به فرمون ور می رفت و هم با حالت بغض به من می گفت آنا داره گریه می کنه و لباش رو ورمی چید. عمه ریزه که خیلی کنترل می کرد خودش رو گریه نکنه چشاش قرمز شده بود.  خلاصه راه افتادیم. اول یه سر رفتیم خونه ما تا کیف سنتی گلیمی رو هدیه بدم به عمه. بعد هم ر...
3 ارديبهشت 1393

سفری دراز در پیش است....

عمو ابر و خانومش سفر حج هستن و ان شالله آخر هفته بر می گردن. کار شوهر عمه ریزه بالاخره جور شده برای ایتالیا. فعلا شش ماهه می رن به امید خدا. پنجشنه همه دست به دست هم دادن و خونه شون رو بار کردن و باهم رفتیم خونه پدر شوهرش. خونه اونا علی همش می گفت عمه می خوایین برین خونه جدید؟ خیلی اینجا بمونین بعد برین خونه جدید! انگاری بچم خودش می دونست چه خبره. شش ماهی وسایلشون اونجا می مونه بعد برگشت می رن بوشهر. دیگه شیراز بای بای فعلا. دلتنگی اطرافیان در آشکار و پنهان از همین حالا خودش رو نشون می ده. ما جمعه برگشتیم اما خودشون امروز برگشتن. فردا شب هم می رن تهران و بعد .... من و بابایی خوشحالیم. خدا پشت و پناهشون باشه. آنا و پدرشوهر عمه بیشتر نار...
1 ارديبهشت 1393

خلاصه آنچه گذشت

اسفند و فروردین سرمون خیلی شلوغ بود. 25اسفند شروع کردیم به اسباب کشی. روز اول آشپزخونه و یکسری وسایل سبکتر آوردیم آقا 8 مرتبه با ماشین کیپ کیپ وسایلمون رو آورد.عمه مدی و عمه پری و زن عمو هم کمک می کردن. هوا خیلی سرد بود ولی خوشبختانه بارندگی نداشتیم. شب خونه آقا خوابیدیم. فرداش رفتیم سر کار و عصرش هم بقیه وسایل رو ماشین گرفتیم آوردیم.ایاز هم اومده بود شیراز و اومد کمک برای وسایل سنگین. خلاصه تا چند روز درگیر اسباب کشی بودیم برعکس کار ادارمون هم خیلی زیاد بود آخر سالی . سال تحویل تصمیم گرفتیم خونه خودمون باشیم.  دفعه قبلی که این موقع خونه خودمون بودیم سال اول ازدواجمون بود(عید88). عید 89خونه آقا، عید90 خونه آقا برفی، عید 91 شاهچراغ و عید...
20 فروردين 1393