علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

خان آخر دانشگاه و پایان نامه

بالاخره مراحل تحویل پایان نامه و تسویه حساب با دانشگاه به کمک و یاری بسیاز زیاد عمو اکبر داره به پایان می رسه و مدرک موقت آماده شده. بابایی هم قصد سفر تفریحی قبل از ماه رمضان رو داشت و حالا با مصادف شدن این دو باهم احتمال داره طی روزهای آینده سری به تهران بزنیم. از خدا سفر خوب و خوش و خاطره انگیز برای همه دوستا و فامیلا و همه هم وطنا می خوام.  یه وبلاگی هست که خیلی زیبا سفرنامه نگاری کرده. از این ابعاد به سفر نگاه کردن برام خیلی شیرینه. http://biyataberavim.persianblog.ir/   ...
12 تير 1392

شروع مهد کودک

از اول تیر دارم علی رو می ذارم مهد.  جمعه شب تازه از قائمیه (عروسی دختر خاله ریزه رفته بودیم) برگشته بودیم و خیلی خسته بودیم. از طرف دیگه استرس مهد گذاشتن هم داشتم و خوابم نمی برد. خلاصه طبق قراری که با دایی مهدی  داشتیم ساعت 10 رفتیم مهد و ساعت 12 برگشتیم. این مدت خودم هم موندم تو مهد. خیلی هم خوب جذب شد و همون بدو ورود شروع کرد سرسره بازی و اسب سواری و ... روز دوم سه ساعت گذاشتمش و ناهار هم براش گذاشتم و رفتم سر کار. از روز سوم دیگه بیشتر گذاشتم و مرتب میان وعده و ناهار هم براش گذاشتم. هفته دوم یکم با بدقلقی می ره. و تا می ریم در مهد می گه مامان باهم بریم و تو نرو و این بهونه ها. حالا دیگه از تو خونه که می بینه کیفش رو دارم می ...
12 تير 1392

مهد آره یا نه؟

طی مذاکرات مفصل و نیمه مفصلی که با آقای پدر داشتیم و شیطنت ها و پر تحرکی های ووروجک و این که تو خونه بند نمی شد، و همچنین تلاش برای فارسی صحبت کردن (از مزایای معیت و همبازی شدن با علی کوچولوی همسایه و فاطی خاله و زهرا گلی)، به این نتیجه رسیدیم که علی رو مدتی مهد ثبت نام کنیم.  چند وقتی دنبال مهد نزدیک خونه بودم اما هیچکدوم به نظرم خوب نیومد چون مسیرشون خوب نبود و یکی با ماشین باید می رفت تحویل می داد و تحویل می گرفت. با تعاریفی که از همکارا راجع به مهد نشاط نزدیک محل کارمون شنیدم و با درخواست آقای پدر رفتم سراغش (تا تنور داغ بود چسبوندم). ثبت نامشون ترمی بود و چون تابستون متقاضیشون کم شده بود جا داشتن. (شهریور پارسال مراجعه کرد...
19 خرداد 1392

صلوات

علی از تاتی یاد گرفته ادامه صلوات و عجل فرجهم رو هم بگه تاتی می گه "و عجل فرج"  و علی می گه "وج بج" ...
4 ارديبهشت 1392

مهمون کوچیک خونه ما

تاتی نباتی این روزا مهمونمون شده. به لطف خدا حسابی داره به علی و تاتی و صد البته ما خوش می گذره(با چاشنی خستگی کار) یاد گرفتن باهم خوب بازی کنن. دیروز رفتیم پارک و دیر اومدیم خونه. با وجود خستگی زیادی که داشتن بازهم می خواستن بازی کنن. چشماشون از خواب قرمز شده بود و اشک آلود اما می گفتن لالا نه. بیا بازی کنیم!!! هزار ماشالله تاتی خیلی عاقل شده. بزنم به تخته خوب هم می خوابه. علی هم در کنار تاتی یکم آرومتر شده و بهتر هم غذا می خوره. دیروز صبح علی بیدار شد افتاد دنبالمون و من مجبور شدم ببرمش خونه خاله که تاتی هم اونجا بود. رسیدیم تاتی رو بیدار کرده بود و خونه خاله رو بهم ریخته بودن اساسی تا ظهر که خاله به سختی خوابونده بودتشون. (خاله جون معل...
4 ارديبهشت 1392

هنر های جدید

جدیدا یاد گرفتی صلوات بفرستی. وقتایی که تو جمع بودیم و صلوات می فرستادن تو هم  خوب گوش می دادی و خوشت می یومد. خلاصه باهات تمرین کردم و دست و پا شکسته می گی. البته اللهم اولش رو سر خود حذف کردی و میگی: "صل عیی اممد آل اممد" وقتی می بینی فاطمه یا زهرا شعر می خونن خیلی هیجان زده می شی و نهایت تلاشت رو می کنی تا تو هم شعر بگب و قربونت برم تا حالا همین صلوات رو خوب یاد گرفتی. و همش همین رو بلند بلند می گی و از اونا می خوایی ساکت بشن... می خوام شعرای جدید و سوره های کوچک یادت بدم... ...
28 فروردين 1392