علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

چند تا بهار را دیدی؟ تولدت مبارک

کوچولوی نازنینم  دستات ظریف و کوچک  لپات مثل بادکنک تولدت مبارک  پارسال بودی دو ساله  حالا شدی سه ساله  چند تا بهار را دیدی؟ چه قدر گلها را چیدی... ای نوگل عزیزم  تو را خدا به ما داد کوچولوی نازنینم  تو از کجا آمدی ؟ از آسمان نیلگون  از خورشید درخشان  از ماه یا ستاره  یا ابر پاره پاره ؟ از هیچ کدام عزیزم  یک روز خوب رخشان  تو ، از شکم مامان  به لطف و خواست خدا پا گذاشتی تو دنیا  خندان شد این دل ما  کوچولوی نازنینم  آدمها 4 تا رنگند  همه خوب و قشنگند  قرمز و زرد و سیاه  یا که سفید مثل ما  ما همه را دوست داریم  با همه مهربانیم ...
19 دی 1392

برگشت عمو حاجی از کربلا

به امید خدا عمو ریزه قرار بود دیروز صبح از کربلا راه بیوفته. ما هم خیلی وقت بود تفریحی نرفته بودیم بیرون دیروز صبح بابا آآها و آناها و بقیه رفتیم هفت برم. دیر تصمیم گرفتیم بریم و زود هم برگشتیم. نزدیک 70کیلومتری شیرازه. اما خیلی عالی بود هوا هم که حرف نداشت. عکس علی رو می زارم به زودی. تلاش می کردمثل باباش از درخت بالا بره و تا حدودی هم موفق بود با تشویهای من. کمی هم می ترسید و تا ارتفاع نیم متری بیشتر نمی رفت البته. احتمالا این هفته ولیمه داشته باشن برای کربلایی حاجی. دوست دارم که تو ولیمه نذر شله زردمو بدم. فعلا در حد تصمیمه و به عمل نرسیده اما دوست دارم کارام جور بشه بدم. اصلا لذت می برم از شله زرد پزانی.
7 دی 1392

22و23و24 آبان-کربلا

مسافت 120کیلومتری از کاظمین تا کربلا رو طی 7 یا 8 ساعت رفتیم. مسیر خیلی شلوغ بود و افرا پیاده خیلی زیاد بودن. با پای پیاده تو این گل و شل با بچه کوچیک راهی کربلا بودن.بین راه هم خیلی توقف کردیم. یه جا هم برای تفتیش پیاده مون کردن و همه وسایل رو تو یه صف چیدیم و با بوکشیدن سگ وسایل رو تفتیش کردن. همه عقب وایسادیم. سگ ها خیلی هار بودن! نرسیده به کربلا اتوبوس هم خراب شد. کنار یه میدونی منتظر شدیم ماشین عوض کنیم. همه خسته و گرسنه بودن. یه جا نذری نون می دادن که یکی با مامور رفته بود دسشویی موقع برگشت چندتا گرفت آورد. نون با ادویه زیاد و تره و پیاز و جعفری زیاد. داغ داغ و برشته اش خوشمزه بود. یه کمی هم برای تبرک خشک کردیم آوردیم. دوتا مینی بوس ...
19 آذر 1392

مهتاب

من خیلی آهنگ "آهای مهتاب پاورچین..." رو دوست دارم. تو دبیرستان زیاد گوش می دادیم. چند روزی بود تو خونه می خوندم (یه تیکه هایی که یادم بود) و علی خیلی استقبال می کنه. وقتی می خوندم همش می گه مامان بلند بخون خیلی بلند بخون  من هم خر کیف می شم. به جای ترانه های کودکانه هم می گه مامان مهتاب بخون. خودش هم سعی می کنه باهام بخونه. حالا باید برم کل ترانه اش رو حفظ کنم. البته دوست ندارم برای علی عادت بشه و باید همون آهنگای کودکانه رو خیلی دوست داشته باشه اما این براش خیلی جذاب بود. بیشتر فک کنم به خاطر لحن و تن ترانه است. ...
13 آذر 1392

21آبان-کاظمین

از موقعی که فهمیدم باید بریم هم استرس داشتم و هم نگران بودم. اما فعالیتم زیاد شده بود. دوست داشتم قبل از رفتن همه کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم و خونه کاملا برای برگشت آماده باشه. تا 90 درصد کارهای اداره و خونه رو انجام دادم. روز قبل از سفر خیلی دلم گرفته بود. نگران علی بودم که اگه برنگردیم چی بر سرش می یاد. نمی تونستم هم بزارم بابایی تنها بره. می گفتم اگه بلایی بر سرش بیاد چی می شه. به قول خاله شوکت مثل رفتن به جبهه است. خلاصه روز سه شنبه صبح که از خواب بیدار شدم کارهای مونده رو جمع و جور کردم و یه دوش گرفتم آماده شدم. عمه مدی و پری و نانی اومدن بدرقه. عمه نانی گفت علی رو بدیم تحویلش. ما هم با مامان بابا وآآ و آنا رفتیم علی رو تحویل ع...
3 آذر 1392

کلاغای خبر چین می یان هزارتا دسته

خاله پری برای آز ان تی رفته سونو بده گه گفتن دیر شده و یه آز دیگه بعدا به جاش باید بده. من کلا این آزمایشات مثل یه خواب یادم می اد! سونو داده و ظاهرا بهش گفتن نی نی دختره.!!! اما همه پیش بینی می کردن پسر باشه. آز بتا هم خیلی بالا نشون می داد.حالت هاش با تاتی خیلی متفاوت بود و چون یه ÷یش زمینه فکری براش ایجاد شده بود که پسره یکم جا خورده بود. ان شالله هر چی هست سالم و تندرست باشه و مامانش به خوبی این دوران رو سپری کنه و به سلامتی و شادی بیاد بغلش.آآآمین باز هم نمی شه اعتماد کرد و ممکنه خطا داشته باشه سونو ولی به نظرم تاتی خیییلی نیاز به خواهر داره ...
19 آبان 1392

سمینار ذهن برتر

جناب آقای پدر تو دانشگاه مطلع شده بود که مرد حافظه ایران قراره بیاد شیراز و سمینار برگزار کنه. تو یه جلسه عمومی اش هم خودش شرکت کرد. برای روز جمعه 17 آبان هم اسم دوتامون رو نوشته بود برای سمیناری که از صبح تا شب بود و در مورد ریلکسیشن، تله پاتی، روانشناسی چهره و رنگ و خط و امضا و ارتباط موثر بود صحبت کردن. یه سری تمرینات عملی هم بود. جالب بود. بیشترش برای من جدید بود. ولی سمینار تقویت حافظه که در طول هفته برگزار شده بود ظاهرا خیلی مفیدتر بوده ولی ما نمی تونستیم بریم. علی رو هم پیش عمه ناهید گذاشته بودیم و خدا رو شکر حسابی بهش رسیده بودن و خوش هم گذشته بود بهش. شب به زور آوردیمش خونه. کلی هم گریه کرد. بابایی می خواست دوباره ببره خونه عمه نا...
19 آبان 1392

اولین شعری که علی تو مهد یاد گرفت

وقتی که خودش یه دفعه اومد جلوم و شروع به شعر خوندن کرد خیلی ذوق زده شدم. دنیا رو بهم دادن و خستگیم در رفت. چیم چیم ارشتم (درشتم!) آب می کشم (احتمالا می ریزم بوده) به پشتم فیل دماآع دآآآزم(دماغ درازم) ...
19 آبان 1392

سفر

مدتها بود که بابایی یه مطلبی رو می خواست بهم بگه. تا می نشستیم صحبت کنیم یه کم که گرم می شدیم و پیازداغش رو زیاد می کرد یه جوری می شد که نمی تونستیم ادامه بدیم. یا صدا می زدن یا یکی می اومد. خلاصه من فک می کردم بابایی فیلش یاد هندستون کرده و مثل اوایل ازدواجمون که حرفش رو می پیچوند تا با نازکشیدن و قربون صدقه رفتن محبت و دوست داشتنش رو بهم نشون بده، می خواد از دوست داشتن حرف بزنه، گاهی هم پیش خودم می گفتم نکنه سر کاریه. خلاصه شبی که ماما ناینا مهمون داشتن (خانواده فرزانه) بعد از دفتنشون بالاخره نشستیم یه گوشه و پچ پچ کردیم و گفت اسممون رو نوشته برای کربلا. اونم کمتر از یه ماه دیگه باید بریم. راستش جا خوردم. هم خوشحال شدم هم ناراحت. فقط به با...
27 مهر 1392