علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تولد سه سالگی

امسال چون تولدت تو دهه فاطمیه بود جشن نگرفتیم. چند تا کادوی اسباب بازی و وجه نقد گرفتی که با دیدن هر کدوم کلی ذوق کردی و دویدی و چرخیدی و جیغ زدی . خیلی جالب بود. روز تولدت هم بردیمت آتلیه. کاری که سه ساله می خوام انجام بدم و نمی شه. خوب ایستادی و البته ژست هایی که عکاس می گفت رو تغییر می دادی و تو ذهنت همش به این نورها فکر می کردی و دنبال یه فرصت بودی عکاس بره بیرون و بری کنجکاوی هات رو انجام بدی.. من فکر نمی کردم بند بشی. چون قبلا یه عکس 3در4 واسه پاسپورتت به سختی گرفته بودیم. هر موقع گرفتم عکسا رو اینجا می ذارم.
24 فروردين 1392

ابوتوس

دیروز آغاها و آناها رفته بودن شهرستان برای تشییع جنازه دختر عموی اسلا. بماند که خبر تکان دهنده و ناراحت کننده ای بود و ما از جزئیاتش هنوز چیزی نمی دونیم. خلاصه قرار بود من و بابایی کلید برداریم که دوتایی یادمون رفته بود و بابایی هم سوئیچ زاپاس رو برده بود(چون شب قبلش تو با سوئیچ اصلی که کلیدای خونه هم روش بود، بازی می کردی و من یواشکی از دستت گرفتم و گذاشتم تو جا کلیدی اما بابایی همه جا رو گشته بود دنبالش جز جا کلیدی) و ما پشت در موندیم. عمه می خواست خونه تکونی کنه یا شایدم استراحت کنه و من نمی خواستم مزاحمش باشیم. تصمیم گرفتیم بریم خرید عید. تو هم نه کلاه داشتی نه کاپشن و نه کفش و نه شلوار. با دایی مهدی رفتیم خوابگا و دایی زحمت کشید تو رو ...
8 اسفند 1391

پایان نامه

در اندر احوالات پایان نامه باید بگم که دیشب عمویی داشت می رفت تهران دادم دو تا صحافی پایان نامه ببره تا اساتید گرام امضا کنن ان شالله. الان هم عمویی زنگ زده که رسیده دانشگاه و آدرس کلاس استاد هاشمی رو دادم بره ازش امضا بگیره. به استاد هم گفتم دادشم می یاد تحویل می ده. امیدوارم نه استادا گیر بدن نه بقیه جاها. استرس دارم کمی تا اندکی. سه تا فرم اول پایان نامه باید می ذاشتم که مشخصات خودم رو توش پر کنم و اساتید امضا کنن. دیروز بعد از کلاس رفتم صحافی ها رو تحویل گرفتم و با خستگی مضاعفی برگشتم خونه. خیلی خسته و گرسنه بودم. ترسیدم عمویی زود بره و تا رسیدم شروع کردم به پر کردن مشخصات. تو تا دیدی خودکار دستمه و این صحافی ها رو دیدی یه ذوقی کردی، و...
1 اسفند 1391

عقد همکار

امروز دو تا از همکارامون با هم عقد می کنن. ما فقط یه دختر مجرد داشتیم که هم خوشگل بود و هم خیلی مرتب و خوش تیپ و ناز.  پارسال که این همکار به طور موقت اومده بود به این واحد دل یکی از همکاران رو برده بود و وقتی برگشت تهران و انتقالی دائمش درست شد و دوباره اومد پیش ما، باهم نامزد کردن و امروز هم قراره عقد کنن. من که خیلی براشون خوشحالم. ان شالله خوشبخت بشن که واقعا به هم می یان. ان شالله همه دختر پسرای مجرد یکی هم کفو و هم شان خودشون پیدا کنن و به وصال برسن. از جمله دایی محسن. ان شالله.
1 اسفند 1391

حجامت

در جریان درد کتف و گردن باید بگم که پس از تلنگری که همکارم داد که گفت "فکر اساسی هم برای گردنت نمی کنی" و اطلاعاتی که تو خط واحد از یکی گرفتم ، مراجعه کردم به طب سنتی. 7جلسه بادکش کتف کردم و یک جلسه ماساژ و روز شنبه هم حجامت کردم. حالا یه جلسه ماساژ مونده و حجامت اخترعین (نمی دونم چی هست) امید به خداو امیدوارم جواب بگیرم  بابایی رو هم بفرستیم جواب بگیره.
2 بهمن 1391

کلمات جدید

عزیزم کلمات جدیدی یاد گرفتی که من و بابا و بقیه از شنیدنشون به وجد می یاییم. دایی مهدی رو دایی میتی صدا می زنی و یاد گرفتی دهنتو مثل ماهی کنی. بقیه هر چی می گن سعی می کنی تکرار کنی واین برای ما خیلی جالبه. چقدر شیرینی قند تو قندون    برات می خونم از دل و از جون دیروز عصر از سر کار آژانس گرفتم رفتم خونه که دیدم خاله داره سفره می ندازه. بعد ناهار ساعت 2.5 بود که مامان و بابا رفتن خونه دایی محمدعلی. من و صدی هم در یک عملیات انتهاری دکور سالن رو عوض کردیم و انباری آشپزخونه رو ریختیم بیرون که مرتب کنیم. خیلی خاک گرفته بود(با وجودی که مامان خیلی اونجا رو جارو می زد.) خلاصه شک کردیم موشی چیزی باشه و همه وسایل رو منتقل کردیم به ات...
2 بهمن 1391

پوشیدن دمپایی و کفش

هنوز نمی دونی کدوم لنگه رو با کدوم پات بپوشی. نمی دونم چرا بر حسب تصادف هم که شده یه بار درست نمی پوشی. هفته قبل داشتی می رفتی دسشویی که دیدم اشتباه پوشیدی و وایسادی با تعجب و تفکر یه کم نگاه پات کردی و درآوردی درست پوشیدی. من هم ذوققققققققققناک!!!! باید می دیدی. کلی بوست کردم..... اگه این شیرین کاری هات نبود که تا الان از خستگی کار و خونه و ترو خشک کردن دق کرده بدم... خدا حفظت کنه عسیسم...........
16 آذر 1391