علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

شش پیر + بهشت گمشده + سی سخت + سد شاه قاسم

1393/3/18 10:56
نویسنده : مامان تربچه
728 بازدید
اشتراک گذاری

بابایی سه شنبه شب امتحان داشت وگرنه خییییلی دوست داشت بره مرقد امام. خلاصه نرفت و چون تا مدتی همچین تعطیلی نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. نظر من یاسوج بود و نظر بابایی سمت بندر عباس. خلاصه با آوردن چندید دلیل و منطق مبنی بر گرمای هوا و دوری راه و بچه کوچیک و حال خراب خودم و گرما زدگی و اینا بابایی نظرش برگشت. می خواستیم با عمه نانی اینا بریم که بعد از عید ژیاده بودن. بعد امتحان بابا برگشت خونه  و نظر من رو پرسید که با اونا بریم من هم موافقت خودم رو اعلام کردم. بیشتر هم به خاطر خود عمه.

رفتیم خونشون. بعد از دو ماه انتظار ماشینشون عصری اومده بود و ما هم بی خبر!!! 

خلاصه شوهرش گفت اذیت می شیم و حوصله اش رو ندارم و این حرفا و نیومدن! به فکر فروش ماشین بود و اینکه یه ارزونتر بخره و مابقی رو خرج خونه جدید بکنه و این تیزکردن چاقوهای بی دسته و این حرفا!!! (حالا شاید هم انگیزه و تصمیم قوی ای داشت پشت این حرفش بنده خدا!)

خلاصه ساعت 6 صبح فرداش راه افتادیم. من و بابا و علی جون. صبحانه را رفتیم شش پیر. هوا عاااالی و چشمه هم خلوت!

برای ناهار رفتیم بهشت گمشده. این مسیر تا بهشت گمشده واقعا رویایی بود. تو بهشت هم که نگو و نپرس. یه کوچه باغ زیبا و کمی پیچ در پیچ که یه طرف کوه بود و یه طرف کمر. توی دره کناری جوی آب بود. بعد از این کوچه باغ طولانی به یه آبشار می رسیدی که نمی دونم طبیعی بود یا مصنوعی ولی به هر حال قشنگ بود. روبروی آبشار پل فلزی قشنگی بود و آنطرف پل هم سایه سار انبوه درختان بلند قامت چنار در سراشیبی نه تند و نه ملایم و جوی گسترده و بدون نظم که همین بی نظمی زیبایی خاصی بهش می داد.

مسیر طولانی بود و سر بالایی. چند تا تاکسی الاغ هم آماده باش بودن که وسایل یا سوار رو ببرن و برگردونن. علی تا یه الاغی می دید می گفت من هم می خوام اسب سواری کنم!

به اصرار من باز هم ادامه دادیم. کنار همین سایه سار و تو دل کوه یه غاری توجه ما رو جلب کرد و من رفتم بالا تا بابایی عکس بگیره. بالا اومدن از صخره سخت بود علی قربونش برم وقتی دید من به بابا می گم سخته نمی تونم ببرمش با خودم، پشت سرم خودش اومد بالا! بابایی هم از پایین هواش رو داشت. بابایی هم اومد بالا. 

بعد از اینجا یه روستایی داشت به نام چیدرزر اگه درست بگم که ما دیگه نتونستیم بریم. ان شالله دفعه بعد.

یه الاغی داشت از کنار غار بر میگشت که بابایی صداش زد و علی رو سوار کرد. به من گفت تو هم بشین پشت سر علی تا نیوفته و خسته هم نشی. اتفاقا بابایی خودش دمپایی داشت و من و علی کفش. کفش من هم خیلی راحت. سوار شدیم و راه افتادیم. تا اومد از پله ها و سرازیری بیاد پایین من خیلی ترسیم. چشمام رو بستم و شروع کردم به جیغ و داد که من رو بیارین پایین و می ترسم و بابایی خودت بیا بشین ... اما نه اون پسره گوش می داد نه بابا. پسره هم می گفت نترس نمی ندازتت و خودش با احتیاط می ره و ... آخه من چشمام رو که باز می کردم یه جفت گوش الاغ رو می دیدم و یه دره که همش فکر می کردم الاغه ما رو از گردنش سر می ده می ندازه زمین!. علی هم همش می گفت مامان نترس ترس نداره الهی قلبونش برم من. حالا من سوار شده بودم حواسم به اون باشه که نترسه و نخوره زمین! برعکس شده بود. از پل که برگشتیم دیگه خوب بود و نترسیدم. فک کنم اولین بار بود سوار الاغ شده بودم. بابایی هم بعد از اینکه اینو بهش گفتم گفت حالا که فک می کنم می بینم من هم تا حالا سوار نشدم! دفعه بعد نوبت خودشه! البته اگه ما بذاریم چون واقعا باحال بود. یکم لگن آدم درد می گیره بسکه پشت الاغ پهنه ولی خوبه.

برگشتیم تا ششپیر ناهار بخوریم. یه مرغ هم خریده بودیم. غلغله شده بود ششپیر. رفتیم و رفتیم تا به جاده قدیم یاسوج رسیدیم. یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم به کباب کردن و خوردن و استراحت. تو راه لاکپشت و مار هم دیدیم. 

نزدیکای غروب رفتیم خونه خاله و تمیز کاری و حموم. بعد از شام هم رفتیم خونه عمه تا فرداش با اونا بریم سمت سی سخت.

بابایی دوست داشت فردا صبحش قبل از طلوع راه بیوفتیم که با مخالفت جمع مواجه شد و حین صبحانه دایی اش زنگ زد. اومده بودن یاسوج خونه دختر خاله که تازه اینجا شروع به کار کرده بود. اونا هم اومدن و مدتی منتظر اونا هم شدیم. تو این فاصله من که منتظر نبودم و داشتم جمع و جور می کردم. رفتیم چشمه میشی. با خاله از کنار آبشارش رفتیم بالا. خیییلی با حال بود. بعد هم رفتیم کوه گل. اما عمه اینا پشت سر ما اومده بودن سی سخت و جا گرفته بودن. دختر خاله همشیفت بود و باید برمی گشت. اونا برگشتن سی سخت و ما با خاله و دایی و دختر بزرگه شون می خواستیم بریم دریاچه. خاله کفشش مناسب نبود، دایی هم موافق نبود و دیدیم همه منتظر ما می شن و وسطای کوه پیمایی برگشتیم. خلاصه حرف بابایی کاملا درست بود و باید صبح زود راه می افتادیم. البته تو پرانتز باید بگم شب قبل و روز قبل هم به اندازه کافی استراحت می کردیم.

بعد از ناهار رفتیم دوتا امامزاده که یکیشون شاه عسکر (پدر همه امامزاده های این منطقه) بود. گویا پدربزرگای بابایی و من هم اومدن زیارت در قدیم. هم کاروانی هاشون رفتن یه مرغی از روستای کناری دزدیدن و آمده کردن برای خوردن که این دو برادر ازش نخوردن و اونا رو از این کار نهی کردن. وقتی در قابلمه رو باز می کنن برای سرو غذا می بینن کااااملا سوخته و غیر قابل خوردن. که دو برادر به هم گروهی ها می گن برین از صاحبش حلالیت بطلبین و توبه کنین که امامزاده راه بده بیایین زیارت که اونا هم همینکار رو می کنن.

عصر بعد از صبحانه مفصل خونه عمه رفتیم خونه خاله. شب هم راااحت خوابیدیم. علی بسکه خسته بود تو خواب یکمی خون دماغ شد. روز بعد هم به اتفاق خاله پری و خاله صدی رفتیم سد شاه قاسم که بعد از ناهار برگردیم شیراز. اونجا هم خیلی خوش گذشت. خاله پری که آیلا خانوم رو دقیقه ای نمی تونست به حال خودش بزاره یا برعکس.

به لطف بی نهایت خدا تعطیلات خوبی بود. خدایا نعمت سلامتی و آرامش و آسایش رو از ما نگیر و بیش از پیش کن. خدایا بابایی رو سلامت بدار و باز هم از این سفرها و طبیعت گردیهای خوب با نتیجه شکرگزاری بیش از پیش از خودت نصیب ما بکن.

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

خاله طاهی
18 خرداد 93 19:51
آخی عزیزم، خیلی قشنگ بود، ایشالا که همیشه شاد و سلامت باشید. بیش از پیش دلتنگتونم :-*