علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

از پوشک گرفتن

آنا و آآآ دو هفته ای می شه اومدن شیراز. یعنی اسباب کشی کردن. تو هم ول کن اونا نیستی و کسی هم بیاد دنبایت ببره خونه اون یکی آآآ نمی ری. مگه چی بشه... (بماند که من هم دلم خنککککککک چون دوست نداشتم تو رو دیگه بذارم اونجا هم شیطونی هات بیشتر شده بود و هم حوصله اونا کمتر...) خلاصه در یک عملیات انتهاری و بنا به درخواست آآآ و تمایل قلبی و اراده آنا خودشون شروع کردن تو رو از پوشک بگیرن. تا الان هم خوب پیشرفت کردی و حتی اگه پوشک داشته باشی اصرار داری بازش کنیم بعد بری جیش...تازه دوست داری با دمماس(دستمال) هم خودت رو پاک کنی!!وووووی بخورمت که داری به لطف خدا بزرگ می شی وشیرین و شیرینتر....
16 آبان 1391

عروسی ها ادامه دارند

به لطف خدا عروسی معصومه و خاله صدی و عمه مدی به خوبی برگزار شد. برای معصومه عمه یه حنا بندون و جشن کوچیک گرفت و رفتن ماه عسل. عروسی خاله صدی همینجا برگزار شد هرچند خیلی از مهمونا نیومدن اما خوب بود. عروسی عمه مدی هم شهرستان بود. خیلی خوب بود. فقط بدیش این بود که بابایی یادش رفته بود چمدون من رو بذاره تو ماشین و لباسایی که آماده کرده بودم واسه عروسی جا مونده بود. اون هم به خاطر اینکه لحظه آخر که ما رو فرستاده بود پایین موبایلش زنگ می خوره. فروشنده تلوزیون بوده و می گه تلوزیونی که بابایی می خواسته واسه معصومه بخره آماده است بیاد ببره. خلاصه جناب آقای یابو هووول می شه یا هر چیز دیگه ای و چمدون رو زمین می ذاره و در رو قفل می کنه. ما ه...
1 مهر 1391

آخرین روز ماه رمضان

امروز اگه خدا بخواد آخرین روز ماه رمضونه... امسال به لطف خدا خیلی خوب بود. بیشتر تونستم روزه بگیرم. یعنی اگه امروز بشه آخرین روز 10 روز قضا دارم... بیشتر سحری ها رو عمه ها و عموها اومدن خونمون دور همی خوردیم. اولش من دوست داشتم راحت باشیم هم به خاطر لباس پوشیدن و هم اینکه بخوام دیرتر پاشم یا کار داشته باشم و آشپزخونه زیاد بهم نریزه که بخوام بشور بساب کنم. من چون می رم سر کار بعد سحر ظرفا رو می شورم و آشپزخونه رو تمیز می کنم چون تا ظهر معلوم نیست چی سر خونه بیاد از دست پشه و مورچه!!! هم اینکه ظهر وقعا حالش رو ندارم. یه روز فقط نشستم تا دم افطار آشپزخونه بهم ریخته بود!!!دیگه درس عبرت شد!... خلاصه بعد دیدم دور همی بیشتر می چسبه و آقای پدر هم ...
28 مرداد 1391

رانندگی

به اصرار بابایی و بعضی اوقات خودم چند باری من پشت فرمون نشستم. دیروز صبح برای سومین بار تا اداره نشستم. البته بابایی هم می شه آینه همه جهته. حس خوبی دارم وقتی که خوب رانندگی کردم و تا مقصد هم اومدم. دوست دارم دست فرمونم عالی بشه. کم کم این مهارتا بدست می یاد. نباید عجله کنم. پارسال که ذفته بودم برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی اونقدر حول بودم که فک می کردم تا آخر سال تنهایی می تونم رانندگی کنم اما نمی دونستم تا اون موقع حتی گواهینامه هم نگرفتم... (البته مشغله دانشگاه بد مشغله ای بود)... خلاصه امروز صبح که کاشین روشن نشد هر کاری کردیم... ما هم با آزانس اومدیم... یعنی به خاطر رانندگی من و خاموش شدنهای پی در پی ماشین بوده؟ ...
22 مرداد 1391

تصمیم کبرای عمه آذر

یه سالی هست(شایدم بیشتر) که عمه آذر تصمیم گرفته بیاد شیراز... خلاصه در یک عملیات انتحاری طی یک هفته خونه و مغازه اش رو اجاره داد و اومد شیراز با بابایی و بقیه یه سری رفتن دنبال خونه گشتن. دیروز ظهر یه خونه پسند کردن و قولنامه کردن. از ظهر ساعت 12.5 تا نزدیکای افطار عمه آذر با پریوش و عمو حاجی خونه و موکتها رو شستن. دیشب هم ما رفتیم خونشون و بابایی فاضلابا رو سم پاشی کرد... وای که دنیای سوسک بودا!!! همه از لونه شون زده بودن بیرون. تو هم با دیدن سوسکای بزرگ و کوچیک هم ذوق می کردی و هم یکم از عکس العمل من می ترسیدی و فرار می کردی.(آخه بد سابقه هستی عزیزم... عمه ات تعریف می کرد یه روز قبل از ظهر خواب بودی و یه سوسک از پات د...
7 مرداد 1391

اولین روز ماه رمضان

امروز اولین روز ماه رمضان هست... خیلی این ماه رو دوست دارم. دقیقا چهار سال پیش چنین روزی اولین روز کاری من بود. چقدر سخت بود اما زود گذشت. اون سالها خیلی بهم سخت گذشت اما الان فقط خاطره اش مونده. صبح با بابایی پا شدیم سحری خوردیم. البته من روزه نگرفتم. مناجات بعد نماز بابایی هم شروع شد. من این مناجاتش رو خیلی دوست دارم. (خودمون رو هم وزن کردیم: 54.4 و 67.2 آخر ماه رمضون هم اگه یادمون نره می خواییم وزن کنیم خودمون رو !!!) دندونت ورم کرده. چهارشنبه بردیمت دکتر نوذری. بالاخره برنامه ریزی کردیم ببریمت. اما از شانس دکتر مرخصی بود تا یه هفته. حالا این هفته باید ببریمت. از پله ها که داشتیم می رفتیم بالا تمام تنم می لرزید که چه بلایی سر دندونت ا...
31 تير 1391

کلمات جدید و هنر های جدید

مدتها است نیومدم. خیلی مشغله داشتم این مدت. از مشغله اسباب کشی و گردن درد بابایی و شکستن دندونت که جیگرم رو کباب کرد تا کار و درس و پایان نامه و.... جدیدا یاد گرفتی می گی قتق! اوییییی من بخورمت که چقد ناز می گی... به مارال می گی مانا... دست رو هر چیزی می ذاری که من اسمشون رو بگم و از این کار خیلی لذت می بری... الان هم کچل شدی عین کدو.... دفعه قبلی که کچلت کردیم فرداش رفتیم یه عکس برای پاسپورتت گرفتیم و منتظر بودم موهات بلند بشه بعد ببرمت آتلیه که امان از مشغله تا کچل شدن بعدی!!! عاشق ورزش ها و نرمش هایی هستی که کنار من ÷ای کامی انجام می دیم... از رقص هم بدت نمی یاد... رفته بودیم عروسی دوست بابا که تو یه قر می دادی می اومدی یه ...
28 تير 1391

تولد تولد تولدت مبارک

عزیز من گل من تولدت مبارک قشنگ شدی گل شدی شدی مثل عروسک   دو سالگی ات مبارک جیگر مامان. ان شالله امشب برای تو و بابایی تولد مختصری می گیریم... سال دیگه به امید خدا مفصلش می کنیم.... خیلی ناز شدی عسلکم...
20 فروردين 1391

در آستانه دوسالگی

عزیز من گل من تولدت پیشاپیش مبارک امیدوارم امسال بتونم برات یه تولد خوب بگیرم. حالا یا خانوادگی یا با مهمونا! هنوز تصمیم نگرفتم چون اولا تازه از مسافرت برگشتیم. خودت هم یه جورایی مریض شدی. تو بله برون دختر عمه ات بس که هله هوله و شیرینی خوردی معدت به هم ریخت. هنوز هم خوب نشده!!!!تب هم داری شاید هم واسه دندونته... از طرف دیگه خسته ام و یکم کتفم اذیت می کنه!!! حالا ببینیم چی می شه و بابایی چقد همکاری می کنه!!!
14 فروردين 1391