علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تحویل گرفتن خانه

1392/11/30 11:41
نویسنده : مامان تربچه
212 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب قرار بود خونه رو تحویل بگیریم. بعد از ناهار بابایی خانوادگی خوابیدیم.مدتها بود عصر نخوا ساعت 5 بیدار شدم و یه چایی گذاشتم. بابایی 6 تا 9 شب کلاس داشت. بعد از اینکه بابایی رفت با خاله صدی و یاسین و علی جون اومدیم بالا. مامان اینا رفتن به خان دایی سر بزنن. ما هم مشغول درست کردن شام و ناهار فردای علی. ساعت 8 بود که بیکار شدم و خواستیم یکمی خیاطی کنیم که عمو و زن عمو اومدن و بعدش هم زن دایی و یعد هم عمو ریزه. خلاصه بابایی 9.5 بود اومد و عمو اینا می گفتن کما می ریم شما شام بخورین نیم ساعت دیگه بیایین خونه داییمتفکر

خلاصه بابا اینا هم تازه اومده بودن. هنوز نرفته بودن که دکتر و دختر عمو اومدن پایین!!! بقیه رفتن. ما هم دیگه داشتیم ضعف می کردیم همگی! اومدم شام رو بکشم(آش دوغ) که صابخونه قبلی زنگ زد واسه تحویل خونه!!! بابایی و بابا و دکتر رفتن خونه رو تحویل بگیرن و من و مامان و دایی کنکوری شاممون رو خوردیم. دایی ریزه هم از حموم برگشت و خورد. بابا اینا هم نیم ساعت بعد برگشتن و قرار شده بوده که یه ساعت بعدش برن که کامل خونه رو تخلیه کرده باشه.شام خوردن و بابایی نماز خوند. کمی ناراحت بودن. صابخونه بد قول لوسر  رو عوض کرده بود. کابینت انباری رو هم برده بود!!!آقا هم بهش گفته بود شما قرار نبود اینکار رو بکنی و یکم هم باهاش بحث کرده بود. بابایی هم ناراحت شده بود و از کارشون بدش اومده بود اما با توجه به روحیه ای که داره خیلی باهاش بحث نکرده بود و فقط گفته بود این کار درست نبود.بابایی می گفت خوب شد آقا باهاش رفته بود! 

صابخونه زنگ زد که تخلیه کردن و درو بستن رفتن. من و علی و مامان و خاله و صدی هم با بابایی و آقا رفتیم. دیدم پرده رو و به نظر می اومد تعدادی شیر آب رو هم عوض کردن! خلاصه کار خوبی نکرده بودن. مامان و بابا ناراحت بودن. ما هم ناراحت شدیم اما نه به اندازه اونا! خلاصه به مامان گفتم اونا کار درستی نکردن اما اینقدر ناراحتی نداره. به جاش می ریم لوسرهای خوشگل با سلیقه خودمون می خریم و همچنین به سلیقه خودم انباری رو طبقه می زنم.(دیگه نگفتم پرده رو هم می تونیم عوض کنیم وگرنه مامان حتما می گفت خیلی ولخرجی نکن پردهه بد هم نیست البته همینطوره)

آخر شب یکم با بابایی حرف زدم خیلی خسته بود اما نزاشتم بخوابه. یکم باهاش درد دل کردم و اونم یکم صحبت کرد و آروم شدم خوابیدم. بیشتر به خاطر ناراحتی مامان اینا یکم ناراحت شدم آمممما خودم باهاشون صحبت می کنم آروم بشن! البته بیشتر زورشون گرفته بود حق هم داشتن کاملا. ولی ما هیچ نقشی تو این قضیه نداشتیم خصوصا من و مامان پس مهم نبوده....

 

حالا بی خیال این ماجرا موندم تو این فرصت کم تا عید و مششششغله بابایی و مشغله و کتف درد خودم چطوری این خونه رو تر تمیز کنم و جابجا بشم. به وسایل خودم هم دست نزدم برای خونه تکونی به خاطر جابجایی!!!

خدایا خودت سلامتی و آرامش به مامان و بابا و بقیه اعضای خانواده خودم و همسری، آرامش و آسایش و توانایی جسمی و قدرت تفکر بهتر به همه مون عطا کن. آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله پري جونننننننن
3 اسفند 92 10:10
اوفففففففف از دست اين ملت ايشالا به سلامتي و دل خوش جابجا بشين مباركتون باشه و ايشالا خونه بزرگتر تو جاي بهتر بخرين!
مامان تربچه
پاسخ
ممنون خاله جون. قربانت. انشالله شما هم یه خونه بزرگ و دلباز و خوشگل و امن تو نقطه خوب شهر بگیرید که باب میل تاتی جونم باشه. اونقدرها هم ناقصی خونه زیاد نیست با یه دست کشیدن روش خوب می شه ان شالله.