علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

ناهار به جای افطاری

1403/1/28 9:07
نویسنده : مامان تربچه
79 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از ترخیص مامان پس از 34 روز از بیمارستان و البته قبل از آن دایی که از روز اول فروردین تا 13 فروردین بستری بود، کمی از بیمارستان فاصله گرفتیم به این امید و دعا که همه بیماران شفا پیدا کنند و به سلامتی به خانه گرم خودشون برگردن. مامان 18 فروردین مصادف با 26 رمضان ترخیص شد. البته خال خوشایندی نداشت و نیاز به مراقبت زیاد و رعایت کامل مسائل بهداشتی و قرنطینه کردن و اینا داشت. دو روز بعد نوبت ویزیت دکتر داشت با بابا بردیمش درمانگاه فقیهی و شکر خدا بخیه اش خوب بود. لوله متصل به پهلوش هم در آوردن و دکتر گفت دیگه مامان رو ویلچر نشینه و تحرک سبک داشته باشه. 

از اون طرف به شکرانه بهبودی نسبی مامان و دایی تصمیم داشتیم سفره نذری بندازیم به جای افطاری که تو ماه رمضان شرایطش جور نشد. تصمیم بر ظهر روز عید فطر شد که با هماهنگی انجام شده به فردای عید فطر افتاد که هم فرصت برای تمیزکاری و آماده کردن ویلا باشه و هم تهیه و آماده کردن مواد اولیه و همینطور دعوت کردن مهمانان.

روز ویزیت مامان بعد از برگشت از بیمارستان رفتم سر کار و جمع و جور کردم رفتم خانه. بابا هم با عمه ناهید که روزه بود و گوشتی که خریده بود، آمد. با کمک علی عزیز و محمدباقر عزیز و عمه و خاله طاهره و بابا گوشت ها رو خرد کردیم، سیرابی تمیز کردیم یاشار هم تو دست و پامون ذوق می کرد و می چرخید. چون شب عید فطر می شد عمه و خاله اصرار داشتن برن خونه خودشان. اما علی و باقر به همراه خاله خانه ماندند اینطوری خیالم راحت تر بود که هم تکالیفشان رو می نویسن و هم کار خطرناک نمیکنند، یاشار هم پیش عمه پری گذاشتیم و من و بابا رفتیم دهنو تا کم و کسری ها را بگیریم و خان زنیان کمی خرید کنیم برای سفره و با آشپز هم هماهنگ کنیم.

تو مسیر برگشت فهمیدیم عمه مدینه و شوهرش و پسرش مرکز شهر هستن. خودمون رو رسوندیم خونه و کمی بعد احمد و بعدش آنها هم آمدند. همونطور که حدس زده بودم عمه نوبت دکتر داشت. به نظر خسته و ناراحت می آمدند اما بعد از کمی خوش و بش نتیجه را پرسیدم از عمه گویا چیز خاصی نبوده. امیدوارم خداوند به همه مریضها شفا بده. همه نگران بچه دار شدنش هستن و من نگران خودش!

صبح روز عید فطر با عمو اکبر و عمه ناهید و خانواده ها شون رفتیم ویلا. بدو ورود ناهار گذاشتم سر گاز و از همون اول شروع کردیم به تمیزکاری. عصر هم عمو ایاز اینا هم اومدن و عمو با کمک عمه پله ها رو موکت کردن. کارها به لطف خدا و برکت نذری خیلی خوب انجام شد هرچند همه خیلی خسته شدن. به قول بابا یه حرکت جهادی انجام شد. شب عمو اکبر، عمو ایاز و عمه ناهید برگشتن شیراز. پسرها شامل علی و باقر، یاسین و امیر و ایلمان چادر مسافرتی گرفتن و بعد از خوردن وعده دوم و بلافاصله سوم شام،خوابیدن😂.

فردا صبح زود با بابا و یاشار اومدیم شیراز تا کم و کسری ها را بگیریم و ارگ علی را هم از خانه برداشتیم. تو راه یه کیک دوطبقه هم برای تولد بچه ها خریدیم تا سورپرایزشون کنیم.

خورش را عمه ناهید پخت و برنج را آشپز. به همراه سبزی، ترشی و دوغ غذا را سرو کردیم. شکر خدا سفره برکت داشت و چیزی کم نیامد. عصر هم که کمی خلوت تر شده بود علی و فرزاد شروع به ارگ زدن کردن، کیک رو هم میثم رفت از مغازه احسان تحویل گرفت آورد (تو راه گذاشته بودیم تو یخچال مغازه تا در امان باشه😉😅). خلاصه یه تولد خودمانی، شلوغ و شاد گرفته شد.

نکته مهم و دلگرم کننده این دورهمی، حضور مامان و دایی بود. به اصرار بسیار زیاد بابایی مامان آمد تا هم یک حال و هوایی عوض کنه و هم فامیل رو ببینه(من خودم خیلی موافق نبودم و می ترسیدم مریض بشه اما شکر خدا مشکلی نبود و خیلی هم خوب شد که آمد). آمدن مامان اکثر مهمانان رو غافلگیر و همه رو خوشحال کرد. اما چون وضعیتش خیلی مناسب نبود برگشتن و شب نموندن. یاد افطاری های قبلی می افتادم که به کمک مامان و بابا همه ظروف افطاری رو می شستیم خشک می کردیم و جاسازی می کردیم. آدمی قدر سلامتی و حضور عزیزانش رو خیلی بیشتر باید بدونه.

بابا اینا و خاله پری اینا برگشتن شیراز و ما هم جاها رو انداختیم و خوابیدیم. صبح روز بعد همه جا رو کاملا تمیز کردیم، بابا، بچه ها و کارگر سبزی و گل کاشتن و برگشتیم شیراز.

پسندها (2)

نظرات (0)