علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

دایی + کنکور + علی

1392/11/15 7:42
نویسنده : مامان تربچه
217 بازدید
اشتراک گذاری

دایی محسن شدیدا درگیر کنکور دکتری هست و از جمعه اومده خونه تا یکم بخونه و درگیر آشپزی و بشور بساب نباشه. در این میان علی آقا که بسیار چشم انتظار دایی بود فک می کنه یه همبازی هم سنی پیدا کرده و حاضر نیست لحظه ای رهاش کنه. اگه بساط اسباب و لوازم بازی مانند لب تاب و موبایل دایی محسن که پر از گیم و کارتون هم پهن باشه فبها.

روز شنبه من و علی یه کم دیرتر می خواستیم بیاییم. علی که بیدار شد هر کاریش کردم نیومد! روز دوم تو خواب بردمش مهد. روز سوم ماشین نداشتیم(لنتش خراب بود و آقا می خواست ببره تعمیرگاه) و همینطور من بازرسی و ثبت احوال باید می رفتم درنتیجه خودمون نیاوردیمش. خلاصه خودتون دیگه فک کنین دایی محسن برنامه اش چطوری فشرده و پر می شه با این تفاسیر.

دیشب بابایی و آقاها خواستند برن خونه دکتر من علی رو هم فرستادم. خودم موندم به کارای خونه برسم و بعد یکم خیاطی کنم. همین که کارای خونه تموم شد و خواستم برم سراغ خیاطی برگشتند. به پیشنهاد من و بابایی دایی اومده بود بالا و تو این فاصله از خلوتی خونه استفاده کرد و جلوی تلوزیون یکم خوند. علی که اومد متوجه حضور دایی نشد و ما حواسش رو پرت کردیم تو اتاق تا مزاحم نشه. خلاصه وسط قصه و بازی یاد دایی محسن افتاد و صدا زنان و محسن کنان از پله ها تند تند می رفت پایین. فک می کرد دایی پایینه. قیافه دایی دیدنی بود. دلش سوخت و اومد جلوی در علی رو صدا زد و علی برگشت. برگشتن همانا تا ساعت 12 بازی کردن و چانه زدن سر برگردوندن موبایل دایی همانا. خلاصه با گریه علی اومد تو رختخواب ولی من حواسش رو پرت کردم وآروم آروم قصه  براش گفتم تا خوابش برد. کمی هم چشم غره برای بابایی که چرا بچه رو ناراحت کردی یواش از دستش می گرفتی!!!!

امروز به امید خدا روزه گرفتم. از 11 تا امروز سومی هست که دارم می گیرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)