تفریحات آخر هفته و مقدمه ماجرای مهم
چهارشنبه بابایی آخرین امتحانش رو داد و پنجشنبه تصمیم داشتیم یه مسافرت بریم آخه یکشنبه میلاد پیامبر بود و تعطیل. بابایی مرخصی شنبه رو نگرفته بود و نرفتیم.
گفتیم روز جمعه بزنیم به کوه و دشت. آخر شب جمعه با بابایی رفتیم مرغ بگیریم. من و علی تو ماشین بودیم و بابایی داخل مغازه نیمه باز بود و خیلی طول کشید تا برگشت. گفت صاحبخونه خونه ای که یک ماه پیش دقیقا شب یلدا دیده بودیم رو تو مغازه دیده و صحبت خرید خونه شده. ظاهرا آقاهه منصرف شده بوده و همون عصرش دوباره تصمیم به فروش می گیره و می زاره بنگاه و به بابایی می گه بیا خونه رو بگیر باهم راه می یاییم. بابایی هم می گه فردا یه سر می یاییم خونه رو دوباره ببینیم و این شد مقدمه خرید خونه بعد بیش از یکسال. آقای همسایه که باباش به تازگی فوت کرده رو هم می بینه که از غم پدر خیلی افسرده و ناراحت بوده. خلاصه ما جمعه رفتیم کوهمره سرخی که پر از برف بود و کلی گشتیم تا یه جای نیمه خشک توی برفا پیدا کردیم و نشستیم. ما بودیم و مامان بابا و دکتر اینا. آی سرد بود آی سرد بود و چقدر باحال بود اما بدیش این بود که علی هی تو برفا بازی می کرد و خیس می شد و تا می اومدم لباسش رو عوض کنم وسطش بازیگوشیش گل می کرد و نیمه پوشیده فرار می کرد. شب هم دیدم چشماش قرمزه و به قول مامی شوشو احتمالا سرما خورده!این هم از عواقب رفتن تو برف با بچه!!!صبحی با تایلوفن تحویلش دادم مهد چون احساس کردم یکم تب داره.