ابوتوس
دیروز آغاها و آناها رفته بودن شهرستان برای تشییع جنازه دختر عموی اسلا. بماند که خبر تکان دهنده و ناراحت کننده ای بود و ما از جزئیاتش هنوز چیزی نمی دونیم. خلاصه قرار بود من و بابایی کلید برداریم که دوتایی یادمون رفته بود و بابایی هم سوئیچ زاپاس رو برده بود(چون شب قبلش تو با سوئیچ اصلی که کلیدای خونه هم روش بود، بازی می کردی و من یواشکی از دستت گرفتم و گذاشتم تو جا کلیدی اما بابایی همه جا رو گشته بود دنبالش جز جا کلیدی) و ما پشت در موندیم. عمه می خواست خونه تکونی کنه یا شایدم استراحت کنه و من نمی خواستم مزاحمش باشیم. تصمیم گرفتیم بریم خرید عید. تو هم نه کلاه داشتی نه کاپشن و نه کفش و نه شلوار. با دایی مهدی رفتیم خوابگا و دایی زحمت کشید تو رو با خودش برد تا ما راحتتر بگردیم. من هم فوق العاده خسته بودم و هنوز راه نرفته پاهام درد می کرد 5.30 صبح بیدار شده بودم صبونه آماده کنم و بعد کار و بعد کلاس و 2 ساعت الافی (علافی!؟) و بعد هم خرید!!!
چند تا اسباب بازی واست خریدیم. سری قبل که اومده بودیم خرید گریه زاری می کردی که برات اتوبوس بخریم اما برات حلقه گرفته بودیم و من هم به بابایی می گفتم براش نخر که فک نکنه هرچی خواست باید گریه زاری کنه! خودم ته دلم ناراحت بودم اما این سری خریدیم با هواپیما و موتور و مسواک و یه جفت دمپایی قرمز.
دیشب به قدری با این اتوبوس یا به قول خودت ابوتوس بازی کردی که دیگه سرم داشت گیج می رفت... شیشه رو گرفتی و اسباب بازی ها رو جمعشون کردی بغلت و رفتی تو رختخواب. من هم چراغا رو خاموش کردم تا بخوابیم. حالا از 12 گذشته. شیرت که تموم شد ابوتوس به بغل آروم آروم رفتی تو سالن و بعد رو مبل و چراغا رو روشن کردی و دوباره بازی. کلی بهت خندیدیم. از ذوق خوابت نمی برد. صبح هم می بردمت پیش عمه چشماتو نیمه باز کردی گفتی ابوتوس ماما ابوتوس. من هم گذاشتمت تو جات و اتوبوس رو هم گذاشتم بغلت.