علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

اولین روز ماه رمضان

1391/4/31 9:19
نویسنده : مامان تربچه
254 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین روز ماه رمضان هست... خیلی این ماه رو دوست دارم. دقیقا چهار سال پیش چنین روزی اولین روز کاری من بود. چقدر سخت بود اما زود گذشت. اون سالها خیلی بهم سخت گذشت اما الان فقط خاطره اش مونده.

صبح با بابایی پا شدیم سحری خوردیم. البته من روزه نگرفتم. مناجات بعد نماز بابایی هم شروع شد. من این مناجاتش رو خیلی دوست دارم. (خودمون رو هم وزن کردیم: 54.4 و 67.2 آخر ماه رمضون هم اگه یادمون نره می خواییم وزن کنیم خودمون رو !!!)

دندونت ورم کرده. چهارشنبه بردیمت دکتر نوذری. بالاخره برنامه ریزی کردیم ببریمت. اما از شانس دکتر مرخصی بود تا یه هفته. حالا این هفته باید ببریمت. از پله ها که داشتیم می رفتیم بالا تمام تنم می لرزید که چه بلایی سر دندونت اومده... که دیدیم دکتر نیست.

بعدش هم رفتیم عینک بدیم بسازن چون عینکهای مامان و بابا رو چند ماه پیش شکونده بودی و ما هم نرسیده بودیم این مدت بریم....بعد از اون هم رفتیم وصال اما یه آتیشی سوزوندی که نه تونستیم واست تخت انتخاب کنیم نه واسه خودمون... با عمو اکبررفته بودیم. خلاصه که برگشتیم...

پنجشنبه عصر هم رفتیم واسه عمه مدینه جهاز بخریم. سرویس قابلمه و کتری قوری و آشپزخونه و قاشق چنگال و جاروبرقی و... خلاصه یه 1300-1400 خرید کردیم. بعدش هم با بابایی رفتیم مغازه فیروز و دوست بابایی و تا تنور داغ بود و بابایی می گفت انتخاب کن هرچی میخوایی من هم چندتا مانتو و یه بلوز خریدم. خیلی قشنگن و دوسشون دارم (قیمتش هم قشنگه)... دست بابایی درد نکنه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله جوني
31 تیر 91 9:59
سلام عزيزم
خوبي؟ طاعات قبول و التماس دعا!
چا جالب كه من بلافاصله بعد ارسال اين پست برات كامنت گذاشتم..ههههههه


آره خاله خیلی جالب بود... ممنون. طاعات شما هم قبول...
خاله طاهی
17 شهریور 91 16:51
یادش به خیرررر
چه قدر دیر میفهمیم زندگی همان روزهایی بود که زود سپری شدنش را آرزو میکردیم
یادمه عزیزم ..... اینارو که میخونم خیلی دلم برات تنگ میشه و میگم ای کاش اون روزا از من کمکی ساخته بود .....


آره جمله خیلی قشنگی بود.....