علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تولد ۶ اُمین عزیزدلِ خانواده (به نگارش خاله طاهی)

1394/2/18 20:36
نویسنده : مامان تربچه
209 بازدید
اشتراک گذاری

ماشالا هزار ماشالا مامانی سرگرم دوتا بچه نازنینشه و انقدر سرش شلوغه که فعلاً نمی‌رسه پُست بذاره و این مسئولیت به یادماندنی رو موقتاً‌ سپرده به من :) 

صبح سرکار بودم، دیدم گوشیم زنگ میخوره و خاله صدیقه است.بعد از احوال پرسی سریع با یه صدای خاصی گفت تبریک می‌گم، دوباره خاله شدی..... من خیلی شُکه شدم در همون لحظه، اولین فکری که به ذهنم رسید اینه که خودش حامله شده و داره خبرشو میده ولی بازم تعجب کردم که شنیدن همچین چیزی از خود مادر خیلی عجیبه و خیلی تو فامیل ما جا افتاده نیست.....همین فکرا از ذهنم می‌گذشت که پرسیدم یعنی چی؟ منظورت عمه است؟‌گفت که بچه صفورا به دنیا اومده........همون لحظه بغض تموم وجودمو گرفت.... خیلی خیلی نگران شدم  و میخواستم بزنم زیر گریه.....هرچی حساب کتاب میکردم میدیدم خیلی زوده...... اصلا انتظار شنیدن این خبرو نداشتم.....همش نگران مامانی بودم، بدنم بی حس شده بود از نگرانی......دقیقاً‌ همین احساسات موقع شنیدن خبر به دنیا اومدن یاسین هم برام پیش اومده بود.......خلاصه تند تند سوال میکردم که کی و چه جوری به دنیا اومده؟‌ کجاست؟‌ حالش خوبه؟ کی پیششه؟‌ توروخدا برو پیشش و ......  

یه لحظه یاد خوابِ دیشبم افتادم که با مادرم و یه تعداد آدم دیگه از خانواده که یادم نمیومد کیا بودن رفتیم خانه خدا. نشستیم جلو کعبه، مادرم چهارزانو نشسته و یه پارچه به اندازه یه شال بزرگ جلو زانوهاش پهن کرده و پرش کرده از طلا و جواهر....... آنقدر زیاد و براقن این طلا و جواهرا که توجه هرکسیو جلب میکنه  و همه نوع طلا توش پیدا میشه، مخصوصا تک پوشها زنجیرای خیلی سنگین و زیبا. همه اینا تو دوتا کیف زنونه بزرگ بودن که مامان پهنشون کرد......من همش نگران بودم و همش به مادرم میگفتم توروخدا اینارو جمع کن....توروخدا قایمشون کن ولی مادرم انگار اصلاً نمیشنید که من چی میگم و به کار خودش ادامه میداد..... این خوابم که یادم اومد یکم دلم قرص شد. چون میدونستم خوابِ طلا نشانه خوبیه و خوشبختی میاره. 

خلاصه کلام، به لطف و کرم خدا خواهرزاده نازنین ما در کمتر از ۸ ماهگی و دقیقاً‌ یک روز قبل از تولد بابا و داداش نازنینش به دنیا اومد و خدارو شکر علی‌رغم سختیهای زیاد همه چی خوب پیش رفته......

چند روزی گذشت و من همش کنجکاو بودم اسمشو چی میذارن....کلی هم با هم‌اتاقیهام مشورت کردم که چه اسمی به نظرتون هم خیلی قشنگه و هم به علی میاد ...دوتاشون ارسلان رو پیشنهاد دادن و خیلی هم دوس دارن این اسم روخندونک  اسمهای دیگه ای هم پیشنهاد دادن که الان یادم نیست. میدونستم علی از اسم پارسا خوشش میاد منم خیلی خوشم میاد از این اسم....خلاصه زنگ زدم هم ببینم چه اسمایی انتخاب کردن و هم خودم چندتا اسم پیشنهاد بدم ....که فهمیدم باباش اسمش رو گذاشته "محمدباقر" .....درسته اسم مذهبیه ولی من خیلی دوست نداشتم این اسم رو و کمی هم ناراحت شدم....نه صرفاً‌ به خاطر این اسم و نه به خاطر اینکه از بقیه مشورت نشده،‌ بلکه بیشتر به این خاطر که سریع و بدون مشورت با مامانش اسمش گذاشته شده بود.....به خاطر عزیزترین خواهرم ناراحت شدم.......

محمدباقر نازنین حدود ۱۰ روزی در بیمارستان بستری بود و توی دستگاه بود تا کمی بزرگتر بشه....تو این مدت هم مامانش روزی چن بار میرفت تا بش سربزنه و شیر بده. 

خدارو هزاران مرتبه شکر که همه چی تا الان خوبه.....من از فاصله دور این خاطره رو نوشتم و امیدوارم سرفرصت مامانی با جزئیات و تحلیلهای خوبش کاملش کنه محبت

پسندها (2)

نظرات (2)

پری محمدی
2 خرداد 94 9:41
چه قشنگ و با احساس
مامان پریمامان پری
29 اردیبهشت 98 10:46
عشق منی تو