علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

رانندگی4

1393/6/16 12:08
نویسنده : مامان تربچه
211 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی دایی ریزه با ما نمی اومد دیگه من درست و حسابی رانندگی نکرده بودم. دیروز ظهر با هم برگشتیم و من برای اولین بار با رانا مسیر مهد تا خونه رو رانندگی کردم. البته مسیرهای دیگه و تو جاده سفر مشهد نشسته بودم! رسیدیم خونه بابا و علی دوید رفت خونه اون یکی آآ. من هم خسته بودم هم گرمم بود و هم گرسنه. مامان عزیز لطف کرد و ناهارمون رو تو قابلمه گذاشت و رفتم دنبال علی تا برگردیم خونه خودمون. علی هم که پسر عمو دختر عموش رو دیده بود و ول کن نبود می خواست با اونا بیاد. جلو مامانشون به علی گفتم بریم ناهار بخوریم استراحت کنیم زنگ بزنیم بچه ها بیان! وووووای که یاد دردسر ها و اذیت ها تو طبقه دوم می افتادم خصصصصوصا وقتی این بچه می اومدن و یا با علی خونه ما بودن یا علی تو کوچه! علی الخصوص وقتی علی رو مهد نمی ذاشتم! تا ظهر اونجا بود بعد از اون دیگه بند نمی شد (یا بندش نمی کردن دیگه!)!!!

خلاصه خدا رو بابت خانه جدید شکر کردیم. علی یاد ماشین پلیس کنترلی اش افتاد و زودی سوار شد. فیلم مهدش رو هم باهم دیدیم. تو فیلم کاملا مشخص بود که چقدر علی تو مهد ساکته و به قول مسئول مهد تو عالم بی توجهی و بی خیالی خودشه!!!زیاد تو فیلم بارز نبود. با همه بچه ها فرق می کرد و ساکت و گوشه گیر بود. حتی وقتی بچه ها شعر دسته جمعی می خوندن علی ساکت بود و تو عالم خودش!!!!!!

دیروز عصری آآآ اینا جابجا شدن. خونه جدید هنوز تکمیل نشده. بابایی خیلی دوندگی کرد برای تعمیر و بازسازی اش. دور تا دورش رو کاشی چسبوندن. دایی ریزه دوتا اتاقا رو نقاشی کرد. ایزوگام کردن. آبگرمکن رو در آوردن و پشتش رو تعمیر کردن و کابینتا رو عمو اببر! دیشب داشت ضد زنگ می زد. بابایی می خواست نقشه جدیدی پیاده کنه و جای آشپزخونه رو عوض کنه ولی با استقبال زیادی مواجه نشد. البته هزینه و زمان زیادی می برد این کار. همش می گفت داداشش بیاد و باهم بکنن این کار رو ولی اون هم زیاد استقبال نکرد. چون دوهفته بیشتر که مرخصی نبود یه هفته اش لابد می خواد بره بگرده و این یه هفته هم بیشتر نمی خواست وقت بزاره برای این کارا. 

دیروز عصر که ما فهمیدیم دارن جابجا می شن، با آنا مری یه قابلمه بزرگ آش دوغ درست کردیم و بردیم خونه جدید. بابا ف اونجا بود و کمکشون می کرد. با آنا مری و دایی ریزه رفتیم ولی آنا زود برگشت. 

همه وسایل آشپزخونه تو حیاط ریخته بود. همه خسته بودن. خیلی دوندگی کرده بودن. وقتی می خواستم شام رو بکشم زن عمو می گفت من تعجب کردم تو نیومدی (منظورش این بود که نمی دونستم داری آشپزی می کنی)! گفتم بابا من اصلا نمی دونستم می خوان امروز جابجا بشن. ایاز که می گفت یه هفته دیگه که! 

شب با ترفندی به بابایی گفتم آمادگی مهمون حتی برای خواب ندارم که خودش هم موافق بود. و معلوم شد که خیلی هم موافق بودزبان

یه سر اومدیم خونه بابا ف، چراغ خونه بابا ب خاموش بود. و بابایی گفت یادش به خیر! من یاد همه خوشی ها و بدی هاش افتادم. نمی دونم چرا احساس می کنم کفه دوم برام سنگین تر بود! ولی با گذشت اون همه سختی الان خوشحالم! دوست دارم بابا ف هم یه خونه خوب گیرشون بیاد و جابجا بشن. مامان و بابا با این همه سختی و مشقتی که سر کار کشیدن اون هم توی اون سبک زندگی واقعا حقشون زندگی راحتتری هست!

پسندها (1)

نظرات (0)