علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

خاطره زایمان علی

من تو دوران بارداری ام چون دانشجو بودم از شوهرم دور بودم. خودم تهران و شوهرم شیراز. بماند که تو بارداری چه کشیدم!!! دوبار به خاطر لکه بینی و خونریزی بستری شدم .  دکتر برام تاریخ 20 فروردین 89 زده بود اما طبق حساب خودم باید 26 ام به دنیا می یومد .  مامان اینا یه شهر دیگه ای بودن. خواهرم هم دانشجو بود. برای عید تکه تکه با قطار و ماشین اومدیم تا خونه مامان . شوهرم اومدم دنبالم و اومدیم شیراز خونه پدر شوهرم. خودمون خونه مجزایی نداشتیم !  من می خواستم برای زایمان برگردم تهران. چون تو بیمارستان پرونده داشتم و تو خونه دانشجویی مون راحت تر بودم تا خونه پدر شوهرم. خونه مامان هم یه آپارتمان تو طبقه 3 بود بدون آسانسور !!! ...
26 شهريور 1393

رانندگی4

از وقتی دایی ریزه با ما نمی اومد دیگه من درست و حسابی رانندگی نکرده بودم. دیروز ظهر با هم برگشتیم و من برای اولین بار با رانا مسیر مهد تا خونه رو رانندگی کردم. البته مسیرهای دیگه و تو جاده سفر مشهد نشسته بودم! رسیدیم خونه بابا و علی دوید رفت خونه اون یکی آآ. من هم خسته بودم هم گرمم بود و هم گرسنه. مامان عزیز لطف کرد و ناهارمون رو تو قابلمه گذاشت و رفتم دنبال علی تا برگردیم خونه خودمون. علی هم که پسر عمو دختر عموش رو دیده بود و ول کن نبود می خواست با اونا بیاد. جلو مامانشون به علی گفتم بریم ناهار بخوریم استراحت کنیم زنگ بزنیم بچه ها بیان! وووووای که یاد دردسر ها و اذیت ها تو طبقه دوم می افتادم خصصصصوصا وقتی این بچه می اومدن و یا با علی خونه م...
16 شهريور 1393

جینگه جینگه ساز می یاد از سمت کازرون می یاد!

دایی ریزه و دختر ریزه عمه ارشد به توافق رسیدن و با رضایت پدر و مادر ها رفتن آز دادن. امروز صبح هم بابا و مامان رفتن خونه عمه و خودش و دخترش رو برداشتن رفتن آزمایشگاه جواب بگیرن و ... پنجشنبه که می رفتن برای آزمایش من هم رفتم باهاشون. عصرش هم با مامان بابای دختره کمی صحبت کردیم و شب برگشتیم. من از دلپیچه مردم و زنده شدم اون شب. معده ام میکروبی شده بود و دارم دارو می خورم.
10 شهريور 1393

گوش پاک کن ممنوع 4

شب حنا بندون دایی محسن علی بدجور خون دماغ شد. خیلی زیاد خون اومد. شب قبلش هم که رو تخت خودش خوابیده بود خون دماغ شده بود و خوشخواب و ملافه ها خونی شده بودن. اون شب آوردیمش پیش خودمون که نصف شب حواسمون بهش باشه. نصف شب دیدم در حالیکه رو به شکم خوابیده بود تند تند پاش رو به حالت لگد به خوشخواب می ماله. اولش فک کردم پشه زده. بعد دیدم نه داره خون دماغ می شه و حرف نمی زنه. خلاصه با کمک بابایی خون دماغش بند اومد. فردا عصرش به پیشنهاد دکتر داخلی خودمون بردیم مطب دکتر کاویانی که سفر خارجی بود!!! همونجا گشتیم و بردیم پیش دکتر صفوی. پیرمرد خیلی آروم و مهربون. اول خون دماغش رو مطرح کردیم که گفت خشکی شدید داره و تتراسایکلین بزنیم براش. بعد گوشش. که گفت ...
10 شهريور 1393

بادا بادا مبارک بادا ان شالله مبارک بادا!

به لطف خدا امشب عروسی دایی محسن هست. پریشب حنابندونش بود که مای از سفر برگشته خسته کوفته ی بدون مرخصی با یه علی خون دماغی و سرفه ای(که بعدا توضیح می دم!) نتونستیم بریم. خاله صدی و خاله پری رفتن. من خیلی دوست داشتم برم اما بیشتر به خاطر خستگی علی و اینکه بابا نمی تونست مرخصی بگیره و باید بکوب می رفت و می اومد که اون هم خیلی عوارض اعصابی داشت علی رغم میل باطنی، تصمیم بر ماندن گرفتیم. خاله ریزه هم هنوز تو راهه و فقط برای عروسی می یاد!  سفر مشهد خیلی خوب بود. خدایا بازم از این سفرای خوب نصیبمون کن. به خاطر همین سفر من نتونستم لباس بخرم و احتمالا همون لباس عروسی عمو اکبر رو میپوشم. خانوم همکار عزیز هم برام یه سری آورده. حالا برم پرو کنم ب...
20 مرداد 1393

افطاری 93

امسال به پیشنهاد بابا جون با هم افطاری دادیم. به پیشنهاد بابایی هم آبگوشت. بابا جون با دایی ریزه و صادق رفتن میدون دام و دوتا بز گرفتن. تا غروب بابایی و بابا جون قلیه اش کردن. فیروز و خانومش اومدن کمک و یه قورمه گوشت درست کردیم و شب 21 تو پارک افطاری دادیم. خیلی خوب بود و راحت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم. اما خوب دوندگی های خودش رو داره. خدا خودش قبول کنه و سلامتی و آرامش و آسایش عطا کنه.آمین.
29 تير 1393

گوش پاک کن ممنوع3

علی رو پیش متخصص بردیم. براش سه تا شربت و قطره جنتامایسین داده. کلی هم دعوامون کرد که چرا گوش پاک کن دادین دست بچه و اصلا چرا همچین ابزاری رو دارین تو خونه!!! خیلی دکتر بداخلاق و جدی ای بود. و البته اولین دکتری بود که می دیدم بچه رو از آمپول می ترسونه که بشینه و معاینه اش کنه. بعد از این که گوشش رو پاک کرد تا فرداش از گوشش خون می اومد. کلی هم بچه ام گریه کرد و دردش گرفت بابت معاینه. خلاصه قرار شد دو هفته بعد دوباره علی رو ببریم تا ببینه. بالاخره علی رو بردم حموم و آنقدر با صبر و حوصله حمومش کردم که وقتی اومدیم بیرون دیدم گوشش خشکه خشکه. خودش هم از ترش گوشش همکاری می کرد و گهگاهی هم نه! اولین باری بود که اینقدر دیر می رفت حموم. حالا اینا م...
29 تير 1393