علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

گوش پاک کن ممنوع2

چند روزی بود که بابایی ماشین رو عوض کرده بود. پلاک و بیمه ماشین هم نیومده بود. بی خیال شدیم و ماشین رو آوردیم بیرون. بدون ماشین خیلی سخت بود. فردا صبحش بابایی ما رو رسوند بیمارستان و به خودش گفتم بره سر کار اگه لازم شد زنگ بزنم بیاد. وای که بچه هایی رو که آورده بودن برای عمل و کاشت حلزون می دیدم تنم می لرزید. خدا رو هزاران مرتبه شکر بابت سلامتی خودمون و بچه هامون. واقعا "الصحه افضل النعم" حدود ساعت 9 نوبتمون شد رفتیم داخل. یه خانوم خیلی با حوصله و خیلی خوش اخلاق می خواست از علی تست بگیره. هر کاری کردیم علی حاضر نشد گوشی دستگاه رو تو گوشش بزاره. ربع ساعتی وقت خانومه رو گرفته بود. دیگه خانومه وقتی دید همکاری نمی کنه گفت فایده ندار...
25 تير 1393

گوش پاک کن ممنوع!

 مدتها بود که علی با حموم رفتن مشکل داشت. وقتی اومده بودیم خونه جدید دوش سیار براش جذاب بود و اوایل خوب می یومد و زیر دوش شعرای بارون رو باهم می خوندیم و کلی ذوق میکرد. اما زود براش تکراری شد و دوباره  حموم بردنش پروژه شده بود. یه روز تشت بزرگ رو پر آب کردم و گفتم بیا آب بازی. چه ذوقی می کرد وقتی می دید می تونه سرش رو چند ثانیه تو آب تشت نگه داره و حباب لیوان حموم رو زیر آب خالی کنه و بازی و بازی.... شنبه هفته گذشته بعد از اینکه با علی برگشتیم خونه بردمش حموم. خیلی گرمش شده بود و عرق کرده بود. اونم با ذوق آب بازی سریع اومد. کلی تو حموم بازی کردیم. به زور کشوندمش بیرون. خیلی خوابش می اومد. با پنبه اومدم گوشش رو تمیز کنم دیدم نمی ...
21 تير 1393

تعویض شعبه+ تعویض ماشین

دیروز شعبه بابایی دوباره عوض شد. این دفعه خودش خواسته بود هم به خاطر شلوغی بیش از حد شعبه قبلی و هم مدیریت نه چندان درست رئیس شعبه و عدم اطلاع کامل از قوانین. اومده نزدیک محل کار من. من شعبه قبلی اش رو دوست داشتم. چون هم تو مسیر برگشت خونه بود و نزدیک و خوش مسیر. هم اینکه پنجشنبه ها زودتر بر می گشت خونه. مواقعی هم که من ماشین رو بر می داشتم راحت می تونست برگرده خونه. ولی اینجا باید یه دور شمسی قمری بزنیم. حالا امیدوارم اینجا هم خوب باشه و راحتتره باشه و اینقدر به گردنش فشار نیاد.    در راستای تعویض شعبه بابایی زده به سرش ماشین رو هم عوض کنه. نمی دونم این ماشین که از اول دست خودمون بوده چه خاری تو پای بابایی می ...
10 تير 1393

رانندگی3

دیروز بابایی کارش طول می کشید و به ما گفت خودمون بریم تا خونه. برای اولین بار بود که می خواستم تا خونه تنها برم. اومدم ماشین رو از تو پارکینگ در بیارم دیدم خیلی پارکینگ شلوغه اومدم از سرایدار بخوام فمون بده بهم که منصرف شدم گفتم بزار خودم تنهایی تلاش کنم. خلاصه تو مراحل آخر گرد گردن به مشکل بر خوردم و فاصله ام رو با دیوار و ماشین بغلی درست تنظیم نکرده بودم که دیدم رئیس اومد کمک. از شانس کلید پنجره هم قفل شده بود و در رو نیمه باز گذاشتم تا صداش رو بشنوم. خلاصه اومدیم در!!! از قسمت کمربندی تا حدودی ترس داشتم. برای علی شربت و خربزه قاچ شده برداشته بودم تا تو ماشین مشغول باشه و مثل دیروزش حواسم رو پرت نکنه ( موقع سبز شدن چراغ پارک قوری اومدم حرک...
9 تير 1393

اولین روز ماه رمضان93

امروز اولین روز هست. دیشب خورش سحری رو آماده کردم و (خدا پدر تکنولوژی رو بیامرزه واقعا) برنج رو هم ریختم تو پلوپز. صبح بلند شدیم سحری بخوریم، دیدیم هوا گرمه و رفتیم تو ایوون. با رادیوی قدیمی بابا که یه مدت اسباب بازی علی بود و من فک نمی کردم اینقدر به دردمون بخوره شبکه فارس رو دنبال کردیم.  دیشب یکی از آشنایان زنگ زدن و برای افطاری امشب دعوت کردن پارک شقایق. ماشالله هنوز شروع نشده ترتیب افطاری رو داده بودن. پارسال هم یادمه دوم رمضان دادن. 
8 تير 1393

رانندگی2

به لطف خدا تا حالا دوبار خودم تنها با علی برگشتم دنبال بابایی و بعد خونه. امروز سومین روزی هست که ماشین رو می یارم تا سر کار و می ذارم تو پارکینگ. ظهر هم خدا کریمه. از خدا می خوام کمکم کنه دقت و سرعت عمل مناسب و مهارتم رو زیاد کنم و موفق بشم. بابایی تو رانندگی خیلی بهم کمک کرد دایی مهدی هم همینطور. از وقتی شعبه بابا عوض شده وچون فصل تابستونه و دایی ریزه کمتر می ره حوزه ما بیشتر باید رو پای خودمون بایستیم. بابایی هم ان شالله راحتتره وقتی من هم بتونم رانندگی کنم. کرایه آژانسها هم داره سر به فلک می کشه. دو سال نشده بیش از دو برابر شده. خدا به داد مردم برسه. خدایا شکر بابت اراده ای که بهم دادی بعد از دو سال گواهینامه گرفتن مصمم ب...
8 تير 1393

رانندگی

امروز دایی ریزه با ما نیومد و چون دیر بیدار شدیم، وقتی بابا پرسید می تونی خودت ماشین رو ببری در جواب گفتم بله! عمو ریزه کنارمه و می شه آینه اینوری. خلاصه اومدیم و خوب بود به لطف خدا. عمو هم تا اداره همراهی کرد دستش درد نکنه. حالا می خوام به امید خدا و در پناه خدا خودم ماشین رو برگردونم. ان شالله که علی هم همراهی می کنه. به قول همکارم با یه خوراکی هم باید سرش رو گرم کنم! کمی استرس دارم که ان شالله خدا کمک می کنه و خوب می برم. خدایا به امید تو. همکارم می گه یه چهار قل و آیت الکرسی بخون و به امید خدا ببر. خدایا به امید تو نه به امید خلق تو. خودت کمک کن.
28 خرداد 1393