علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

خواب عمیق بعد از یک بحران تب و لرز

عزیزم آخر هفته گذشته بد جوری تب کردی... مامان اینا + خاله پری اینا هم اومده بودن سالگرد بهمن بیگی و شب خونه مون بودن... تو اونقدر تبت زیاد بود که من نبردمت مراسم در حالی پارسال که هنوز چله ات تموم نشده بود رفتی مراسم خاکسپاریش (خدا بیامرزش که ووواقعا به مردم خدمت کرد) شب هم یک بند گریه می کردی که آخرش آقاجون موفق شد تو رو آروم کنه و بخوابونه... بالاخره دیروز عصر بابایی وقت کرد و بردیمت پیش فوق تخصص اطفال... البته تو خیلی بهتر شده بودی... وارد درمونگاه که شدیم تو شدی یه بچه دیگه... شلوغ و شیطون و پر تحرک که همش مثل ماهی از تو بغلمون لیز می خوردی و می خواستی به همه چی دست بزنی... یه آزمایش مدفوع هم برات نوشته که من نمی دونم چطوری ازت نم...
26 ارديبهشت 1390

یک سال و یک ماهگی ات مبارک عزیزم

عزیزم امروز یک سال و یک ماهه که زندگی ما رو روشن کردی. قربونت برم مامانی که هزار ماشالله چه زود بزرگ شدی...انگار همین دیروز بود که به خاله پری می گفتم کی می شه علی مثل تاتی نباتی راه بره... و تو چه قشنگ و چه مصمم سعی می کنی بدویی... دیروز بس که دنبالت دویده بودم شب پا درد گرفته بودم. آخه دوست داشتی دنبالت کنم و تو بدویی و جیغ بزنی, من هم دلم نمی یومد تنهات بزارم دنبالت می کردم تا بازی کنیم البته یواش یواش که هول نشی و بخوری زمین...راه رفتنت خوب شده حالا موقع دویدن کامل تعادل نداری... اینقدر هم ذوق می کنی وقتی می دوی انگار یه قله فتح کردی... با اون جیغای بلندت عزیزم... بابایی هم که از سر کار بر می گردی آنچنان ذوقی می کنی که آدم دلش غش می ره. ...
20 ارديبهشت 1390

خواب عمیق

دیروز برای اولین بار بابایی تنها اومد دنبالت. مستقیم از سر کارش اومده بود دنبال تو... تو هم خواب بودی اما تا برسین خونه دیگه بیدار شده بودی... عصر هم نماینده شرکت اومده بود ماشین لباسشویی رو وصل کنه... هر کاریت می کردم نمی موندی تو اتاق... می خواستی بری بیرون ببینی چه خبره... خلاصه که آخرش بابایی اومد بغلت کرد برد تا آخرش... بعد هم که لباس انداخته بودیم تو ماشین تو دستکاری کردی و تنظیماتش رو به هم ریختی شیطون بلا...خلاصه دیگه نخوابیدی تااااااااااااساعت 9... تا صبح هم خوب خوابیدی. یکبار واسه شیر یکبار هم واسه غلط زدن نق نق کردی... صبح هم سرحال وقتی ما داشتیم لباس می پوشیدیم بیدار شدی قربونت برم... دیگه نمی ذارم عصرا بخوابی... دیشب کلی حال داد...
19 ارديبهشت 1390

خاطرات

از اونجایی که یه مدت از من دور بودی نگران بودم که نکنه منو نشناسی دیگه!! اما در کمال تعجب خودم و صد البته اطرافیان هر بار که حتی بعد از مدتی من رو می دیدی آنچنان ذوق و بعد ناز و بعد گریه ناز می کردی و با چشمای خوشگل و منتظر نگاه من می کردی در حالی که دو تا دستات به سمت من بود... الهی قربون اون مغز فندوقی و حافظه نخودی ات برم که همه چی یادش می مونه.... بابایی رو هم کاملن می شناسی... چند روز پیش وقتی با بابایی اومدیم دنبالت من خودمو قایم کردم ببینم بابایی رو ببینی چه عکس العملی نشون می دی... تو هم یه جیغ ذوقناک کردی و با راه رفتن آدم آهنی مانندت و بعد واسه اینکه سریعتر برسی چار دست و پا دویدی سمت بابات. دیدن این صحنه برام خیلی جالب و خیلی قش...
15 ارديبهشت 1390

موش موشی مامان

جدیدا یاد گرفتی وقتی از چیزی خوشت می یاد و ذوق می کنی چشماتو تنگ می کنی و دماغتو چروک می کنی و می خندی اینجری هییییییییییی هیییییییییییییییییی!!!  عین موش!!  وای که مامانی دل منو می بری وقتی اینطوری می کنی... دیروز اولین باری بود که طولانی مدت تکرار می کردی و من هم دلم غشششششششش و ضعففففففف می ره.... هر چی تلاش کردم یه صحنه از این کارت به بابات نشون بدم نشد...ای کلک!!
15 ارديبهشت 1390

الان علی

از الانت بگم که می تونی راه بری اما هنوز تعادل کامل نداری... مامان و بابا و آیا و آآا و دد و بهه رو خیلی بامزه می گی...امروز صبح تا رسیدیم در خونه آقاجون گفتی آیا ( یا آاا) و ما کلی کیف کردیم.... شبا باید یه چند دوری تو اتاق غلط بزنی و هی نق نق کنی تا بخوابی اما دیر عصر به طرز شگف آور و شعف انگیزی اه اه کردی و تا سرت رو گذاشتم رو بالش و چند باز نازت کردم خوابت برد و من چه کیفی کردم... این از تو بعید بود آخه.. دیشب برای اولین بار با بابایی رفتیم مسجد و از خدا خواستم که پشت و پناهت باشه همونطوری که تا الان بوده... مامان و آقا دلشون برات خیلی تنگ شده... من برم که کلی کار دارم.... بوس بوس
5 ارديبهشت 1390

افتتاح وبلاگت عزیز دلم

مامان جون دیروز به دنبال رفع مشکل خاله پروین با این سایت و امکاناتش آشنا شدم و بهترین فرصت بود که برات وبت رو راه بندازم.... کاری که از قبل از تولدت می خواستم انجام بدم... یکبار اینکارو کردم اما هنوز اسمت رو قطعی نکرده بودیم... حالا به مرور پرش می کنم...  
5 ارديبهشت 1390