علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

سمینار ذهن برتر

1392/8/19 9:38
نویسنده : مامان تربچه
182 بازدید
اشتراک گذاری

جناب آقای پدر تو دانشگاه مطلع شده بود که مرد حافظه ایران قراره بیاد شیراز و سمینار برگزار کنه. تو یه جلسه عمومی اش هم خودش شرکت کرد. برای روز جمعه 17 آبان هم اسم دوتامون رو نوشته بود برای سمیناری که از صبح تا شب بود و در مورد ریلکسیشن، تله پاتی، روانشناسی چهره و رنگ و خط و امضا و ارتباط موثر بود صحبت کردن. یه سری تمرینات عملی هم بود. جالب بود. بیشترش برای من جدید بود. ولی سمینار تقویت حافظه که در طول هفته برگزار شده بود ظاهرا خیلی مفیدتر بوده ولی ما نمی تونستیم بریم.

علی رو هم پیش عمه ناهید گذاشته بودیم و خدا رو شکر حسابی بهش رسیده بودن و خوش هم گذشته بود بهش. شب به زور آوردیمش خونه. کلی هم گریه کرد. بابایی می خواست دوباره ببره خونه عمه ناهید اما نذاشتم. گفتم اینجوری بد عادت می شه و فک می کنه هر چی خواست باید لجبازی کنه و گریه کنه (آخه از تو ماشین پیاده نمی شد. مدتها تنها تو ماشین تو حیاط بود آقا جون هم رفت بیاردتش به زور تا دم راهرو اومده بود و همونجا دراز کشیده بود نمی اومد تو. می آوردیم تو هم گریه و بدخلقی می کرد می رفت همونجا دراز می کشید دوباره). خلاصه آماده شدم گفتم بیا بریم خونه عمو اکبر. که با اشتیاق اومد. اول رفتیم خونه آقا برفی. ته کوچه هیات رد می شد و بابایی رفت داخل خونه دایی من هم گفتم علی رو می برم هیات سر کوچه و می یام. حسابی آروم شد. برگشتیم هیات دیگه ای هم چند دقیقه بعد از جلوی خونه رد می شدن یکم هم مشغول اونا شد و برگشتیم خونه. 

دیروز هر کاری کردم نیومد ببرمش مهد. آژانس هم گرفته بودم خودم تنها رفتم.ظهر هم با بابایی بر می گشتیم شعبه مرکزی (باجه پزشکی قانونی بود) و بعد هم خونه. یه وقت آزادی داشتیم رفتیم داخل بازار وکیل برای علی زنجیر و هد بند امام حسین(ع) گرفتیم و چند تا خرت و پرت و تا رسیدیم خونه ناهار خوردیم نماز خوندیم باید می رفتیم دفتر زیارتی برای جلسه کربلا. شب واقعا خسته بیدم. یکم به کارای خونه رسیدم و آخر شب هم از ذوق علی رو بدیم هیات زنجیر بزنه. ولی خوابش می یومد و یکم بدخلقی کرد. نه بر می گشت نه می رفت وسط!

ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)