علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

سفر

1392/7/27 10:38
نویسنده : مامان تربچه
182 بازدید
اشتراک گذاری

مدتها بود که بابایی یه مطلبی رو می خواست بهم بگه. تا می نشستیم صحبت کنیم یه کم که گرم می شدیم و پیازداغش رو زیاد می کرد یه جوری می شد که نمی تونستیم ادامه بدیم. یا صدا می زدن یا یکی می اومد. خلاصه من فک می کردم بابایی فیلش یاد هندستون کرده و مثل اوایل ازدواجمون که حرفش رو می پیچوند تا با نازکشیدن و قربون صدقه رفتن محبت و دوست داشتنش رو بهم نشون بده، می خواد از دوست داشتن حرف بزنه، گاهی هم پیش خودم می گفتم نکنه سر کاریه. خلاصه شبی که ماما ناینا مهمون داشتن (خانواده فرزانه) بعد از دفتنشون بالاخره نشستیم یه گوشه و پچ پچ کردیم و گفت اسممون رو نوشته برای کربلا. اونم کمتر از یه ماه دیگه باید بریم. راستش جا خوردم. هم خوشحال شدم هم ناراحت. فقط به بابایی گفتم تو رو خد امن نمی خوام شهید بشم نیشخند ولی بیشتر نگران علی بودم که یه هفته باید می ذاشتمش و می رفتم. از اون طرف هم از لحاظ معنوی آمادگی این سفر رو در خودم نمی دیدم. اما الان که چند روز فک کردم فهمیدم باید این مدت خوب مطالعه کنم تا اطلاعات عمومی ام بیشتر بشه و هم اینکه دوست دارم کارهای خونه رو کامل انجام بدم به لطف خدا. مقدمات برگشتمون رو هم آماده کنم. الان فقط مامان و مهدی و خاله صدی اینا می دونن. من فقط به مامان گفتم ولی بعدش بابایی به اونا گفت. فعلا مسکوت نگه می داریم تا خیلی رسانه ای نشه.ساکت مدتهاست دوست دارم در زمینه معنوی بیشتر مطالعه و تحقیق کنم و ان شالله این سفر یه تلنگر و مقدمه ای بشه. خدایا خودت کمک کن سفر خوب و راحت و آرامی داشته باشیم و علی و بقیه هم اذیت نشن. برگشت هم خوب بتونیم از مهمونها پذیرایی کنیم و توشه معنوی هم دستمون بگیریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)