علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تولد پسر خاله

1392/6/18 11:38
نویسنده : مامان تربچه
193 بازدید
اشتراک گذاری

حدود ساعت 8/5 بود که فهمیدم خاله رو بردن اتاق عمل... دیگه دست از پا نمی شناختم. هر چی آماده کرده بودم و نکرده بودم ریختم تو ساک علی و به بابایی گفتم بیایی نیایی من دارم می رم یه لحظه هم وقت تلف نمی کنم. آماده بودم که شوهر خواهر شوهر در زد. به بابایی گفتم اینقدر لفت دادی که یکی اومد. خلاصه فهمید ما داریم می ریم بیمارستان و نیومد تو. علی رو می خواستم تحویل عمه پری بدم. یک ساعت قبلش بهش گفته بودم قضیه رو ولی چون بچه های پایتخت کلافه اش کرده بودن و تازه دور وبرشون خلوت شده بود و بچه های لر هم فرداش از راه می رسیدن، بهش گفتم علی رو می ذارم پیش باباش.دیگه وقتی بابایی خسته وکلافه تصمیم کرفت من رو ببره بیمارستان گفت علی رو ببریم. نمی دونم این وسط خونه دایی رفتنمون چی بود دیگه!!! زن دایی هم با دیدن قر قرهای بابایی می گفت وقتی راضی نیست نمی رفتی تازه می گفت علی رو هم ببر....دایی هم اصلا خبر نداشت چی به چیه و فکر می کرد من از بیرون اومدم و می خوام برم خونمون می گفت کجا می ری همین جا بمون {اینا در حالی هست که ما فکر می کردیم عمه بی بی سی اطلاع رسانی کرده اما نکرده بود به خاطر همون مهمون که در خونه ما اومد و بابا برپا زد}...

خلاصه من علی رو بزور از عمه پری گرفتم و به جناب زبان کاکتوس گفتم من خواهرشم من باید اولین نفر اونجا باشم... اینها بماند که از دست بابایی بسیار عصبانی بودم و فقط اونو مقصر می دونستم ولی فرصت و حوصله برای بروز نبود و موکول کردم به سر فرصت که بی جواب نمونه...بعد فهمیدم کاکتوس به بابایی گفته وایسا من هم بیام(البته من نشنیدم و دیدم رختخوابش رو آماده می کنه) که ما رفته بودیم و بسی دلمان خنک شد چون کاری که از دستش برنمی آمد جز چزاندن و انرژی پراکندن منفی... و منت هم بود!!!

اینها بماند ما رسیدیم بیمارستان و من با رویا جابجا کردم و پشت اتاق ریکاوری از پرستار حال خاله رو پرسیدم . پرستار که وضع استرسی من رو دید یه جفت پاپوش و یه روپوش بهم داد و من رفتم تو... دیدن خاله تو اون وضع لرز با چشمای برگشته پای بی حس و شانه بالا رفته خییییلی ناراحت کننده بود ولی جرات نداشتم گریه کنم که بیرونم نکنند. خاله با اشاره و زبان شکسته خواست شانه و پاهاش رو بمالم. به خاله پری هم زنگ زدم و حال خاله رو گزارش کردم. پرسید بچه دختره  یا پسر؟ من تازه یادم افتاد نپرسیدم. از خود خاله پرسیدم گفت نمی دونم. از پرستار پرسیدم گفت من تازه شیفتم عوض شده. اما پرستار اتاق عمل رو گیر آوردیم که معلوم بود خسته و بد اخلاقه و گفت پسره و ما برای علی بسیار خوشحال شدیم که یه همبازی پیدا کرد. ساعت 11 شب بود که عمو مداش (به قول علی) از همه جا بی خبر به گوشی خاله زنگ زد تا ببینه کجاست. تازه از ماموریت برگشته بود. ما هم که به خاطر تماس های مکرر دیگران با گوشی خاله و ور رفتن به گوشی نحوه پاسخ به تماس رو یاد گرفته بودیم با دیدن نام آقای پدر سریع جواب دادیم و تبریک گفتیم. پرسید برای چی گفتم واییی دل غافل و گوشی رو دادم به خاله تا باورش شد. 1/5 ساعت تو ریکاوری بودم تا پاهاش به جون اومد و من رو بیرون کردند تا تحویل بخش بدن.

قرار شد رویا بره خونه. من اومدم بیرون دیدم شوهرش دم دره دویدم و بهش گفتم که خاله الان به بخش منتقل می شه. اونا هم موقع رفتن، پسر عموی شوهر رو دم در می بینن و شروع می کنن به صحبت (اونا هم مریض داشتن) و اینطوری شد که رویا تا انتقال به بخش بیمارستان بود خیلی هم ناراحت بود که داره می ره اما چاره ای نبود بچه ها خونه منتظر بودن.با رویا جابجا کردیم تا تو بخش منتظر خاله و نینی باشه و اونا رو ببینه و بعد بره خونه. ما رو کلن از بیمارستا خارج کردن. عمو مداش به سرعت هرچه تمام تر نفس زنان رسید. خاله پری اینا هم رسیدن و من هم رفتم تو نینی رو دیدم چند تا عکس هم گرفتم و برگشتم تا خاله پری بره و شب پیش خاله بمونه.(حداکثر استفاده از فرصت!!!)

عکس رو به عمو مداش نشون دادم و تا لحظه آخر که سوار ماشین بشم عکس رو تماشا می کرد...

ما با ارسلان و تاتی برگشتیم خونه. عمو مداش هم  رفت وسایل نینی رو از خونه بیاره بیمارستان.

 

ادامه دارد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله پري جوننننننننن!!!
26 شهریور 92 11:07
...چه رزاي پر استرسي بود..خدا را شكر كه ني ني و مامانش هر دو سالمن


مهم همینه. واقعا خدا رو شکر. ان شالله نینی ناز خودتون به سلامتی و خوشی بیاد بغلمون.