علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تولد پسر خاله

1392/6/6 9:52
نویسنده : مامان تربچه
228 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه ظهر که از سر کار برگشتیم سریع ناهار خوردیم و بابایی برگشت سر کار چون اضافه کار بود.

من هم دیدم علی نمی خوابه و کلی شست و شو دارم. با وجود خستگی خیلی زیاد مسافرت (شب قبلش ساعت 10 رسیدیم شیراز و تا جمع و جور کردیم خوابیدیم شد 12) علی رو حموم کردم و کلی لباس ریختم با دست بشورم و کلی هم با ماشین. علی رو آوردم بیرون دیدم تلفن زنگ می خوره دیدم خاله است بهش گفتم اگه کار واجبی نداری بعدا بهت زنگ می زنم گفت باشه. چند دقیق دیگه زنگ زد گفت قرار بود امشب بیام خونتون چون حاجی شیفته. گفتم خوب ماشین داری؟ بیا...گفت فقط دلم درد می کنه و ... و حالم خوب نیست. کفتم به دکترت زنگ زدی؟ ممکنه زایمان داشته باشی با این اوصاف. گفت آره گفته برم بیمارستان معاینه بشم بهش خبر بدن. خلاصه می خواستم برم دنبالش باهاش بریم بیمارستان ولی تا دوش می گرفتم می اومدم بیرون و می رفتم دیر می شد. گفت زنگ می زنم به رویا اگه نتونست بیاد بیا دنبالم... خلاصه رویا و شوشوش رفته بودن بردو بودنش بیمارستان شفا. قرار شده بود بستری بشه و دکترش هم گفته که بیمارستان مسلمین کشیک هست. خلاصه خاله با توجه به اتفاق غیر منتظره ای که براش افتاده بود و اینکه مجی هم بی خبر بود (سر کارشون گوشی ها آنتن نمی ده و ماموریت هم بود بعد از مدتها)و مامان اینا هم برنگشته بودن شیراز و خلاصه همه چیز قاتی پاتی شده بود تصمیم گرفت بره مسلمین (که اصلا نمی خواست بره قبلا) تا حداقل پیش دکتر خودش باشه که سابقه اش رو می دونه. و تو بیمارستا مسلمین بستری شده بود چون دهانه رحم 7 سانت باز شده بود وانقباضات زایمان هم داشته. لحظه آخر زنگ زد و گفت گوشی رو تحویل رویا می ده و بستری می شه. بابایی هم تازه اومده بود خونه گفت یکم استراحت کنم بعد باهم می ریم من هم می گفتم علی رو تحویل بگیر من خودم با تاکسی می رم. خلاصه آشفته بودم و نمی دونستم چه کار کنم و بابایی هم از آشفتگی من آشفته تر می شد... هر چی هم به گوشی خاله زنگ می زدم که رویا جواب بده نمی داد. شماره شوهرش رو گیر آوردم و زنگ زدم گفت حال خاله خوبه و فرستادنش واسه عمل. قطع کع کردم یکم فکر کردم و دوباره زنگ زدم پرسیدم گفتین اتاق عمل؟ گفت آره گفتم واسه سزاریت؟ گفت آره. دیگه نمی دونستم چه کار کنم. خاله گفته بود نه به مامان زنگ می زنی نه به خاله پری. گفتم خاله پری دیگه چرا؟ گفت آخه به مامان خبر می ده. من یکم فکر کردم و به پری زنگ زدم. ساعت 6 بود و خاله جواب نداد (اونا هم روز قبلش باهم از مسافرت برگشته بودیم). یه ساعت بعدش زنگ زدم و بیدار شد. پرسیدم یادته واسه بیمارستان علی و فاطی تو ساکشون چی گذاشتیم؟ گفت نه اینطوری یه دفعه که یادم نمی یاد. حالا مگه چی شده.؟ خلاصه گفتم که خاله رفته بستری شده. گفت زنگ می زنم به فریبا و بهت می گم. گفتم خاله نمی خواست کسی بدونه. گفت اشکالی نداره که ... خلاصه یه لیستی به من داد.

 

ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله پري جوننننننننن!!!
26 شهریور 92 11:08
مبارك مبارك تولدت مبارك!


عزیز من گل من تولدت مبارک قشنگ شدی گل شدی شدی مثل عروسک!