یک سال و یک ماهگی ات مبارک عزیزم
عزیزم امروز یک سال و یک ماهه که زندگی ما رو روشن کردی. قربونت برم مامانی که هزار ماشالله چه زود بزرگ شدی...انگار همین دیروز بود که به خاله پری می گفتم کی می شه علی مثل تاتی نباتی راه بره... و تو چه قشنگ و چه مصمم سعی می کنی بدویی... دیروز بس که دنبالت دویده بودم شب پا درد گرفته بودم. آخه دوست داشتی دنبالت کنم و تو بدویی و جیغ بزنی, من هم دلم نمی یومد تنهات بزارم دنبالت می کردم تا بازی کنیم البته یواش یواش که هول نشی و بخوری زمین...راه رفتنت خوب شده حالا موقع دویدن کامل تعادل نداری... اینقدر هم ذوق می کنی وقتی می دوی انگار یه قله فتح کردی... با اون جیغای بلندت عزیزم... بابایی هم که از سر کار بر می گردی آنچنان ذوقی می کنی که آدم دلش غش می ره. دیگه ولش نمی کنی... بابایی می گه همه خستگی از تنش بیرون می ره وقتی تو رو می بینه....من هم همینطور عزززززیزم!