خاطرات
از اونجایی که یه مدت از من دور بودی نگران بودم که نکنه منو نشناسی دیگه!! اما در کمال تعجب خودم و صد البته اطرافیان هر بار که حتی بعد از مدتی من رو می دیدی آنچنان ذوق و بعد ناز و بعد گریه ناز می کردی و با چشمای خوشگل و منتظر نگاه من می کردی در حالی که دو تا دستات به سمت من بود... الهی قربون اون مغز فندوقی و حافظه نخودی ات برم که همه چی یادش می مونه....
بابایی رو هم کاملن می شناسی... چند روز پیش وقتی با بابایی اومدیم دنبالت من خودمو قایم کردم ببینم بابایی رو ببینی چه عکس العملی نشون می دی... تو هم یه جیغ ذوقناک کردی و با راه رفتن آدم آهنی مانندت و بعد واسه اینکه سریعتر برسی چار دست و پا دویدی سمت بابات. دیدن این صحنه برام خیلی جالب و خیلی قشنگ بود... (البته خودمونیم مامانیا وقتی من از پشت در اومدم بیرون تا منو دیدی بابایی و آآآآ و آیا و عم و همه چی یادت رفت...بوس بوس)