علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

خاطره زایمان علی

1393/6/26 12:20
نویسنده : مامان تربچه
254 بازدید
اشتراک گذاری

من تو دوران بارداری ام چون دانشجو بودم از شوهرم دور بودم. خودم تهران و شوهرم شیراز. بماند که تو بارداری چه کشیدم!!! دوبار به خاطر لکه بینی و خونریزی بستری شدم

دکتر برام تاریخ 20 فروردین 89 زده بود اما طبق حساب خودم باید 26 ام به دنیا می یومد
مامان اینا یه شهر دیگه ای بودن. خواهرم هم دانشجو بود. برای عید تکه تکه با قطار و ماشین اومدیم تا خونه مامان.

شوهرم اومدم دنبالم و اومدیم شیراز خونه پدر شوهرم. خودمون خونه مجزایی نداشتیم

من می خواستم برای زایمان برگردم تهران. چون تو بیمارستان پرونده داشتم و تو خونه دانشجویی مون راحت تر بودم تا خونه پدر شوهرم. خونه مامان هم یه آپارتمان تو طبقه 3 بود بدون آسانسور!!!

قبل از سیزده بدر ما راه افتادیم بریم شهر مامان و از اونجا با ماشین بابا بریم اصفهان و با قطار برگردیم تهران. کار شوهرم جوری بود که نمی تونست چند روز مرخصی بگیره. من هم بهش می گفتم وقتی بچه می خواست به دنیا بیاد مرخصی بگیر بیا تهران.

خلاصه همه یه نگرانی تو دل شوهرم انداختن که نزار برگرده تهران. خونه مامانش نگهش دار. نمی دونم چرا اصرار نمی کردن من شیراز بمونم!!!
البته حال خوشی هم نداشتم. صبح خیلی زود با ماشین خودمون راه افتادیم به سمت شهر مامان. نگرانی شوهرم من رو هم نگران می کرد. مادر شوهرم چند بار هم به مامانم زنگ زده بود که نزارین بره و نگهش دارین!!!

خلاصه من خونه مامان موندم و همسرم برگشت شیراز. عصر19 فروردین که پنجشنبه بود با مامان و بابا و داداشم و خانومش که یه ماه کوچکتر از من باردار بود رفتیم پارک جنگلی. من پای کوه تنها نشسته بودم و و همش به این فک می کردم که یعنی فردا زایمان می کنم یا طبق حساب خودم هفته بعدش می شه!!! شوهرم اومد. خیلی خوشحال شدم. دوست داشتم شوهرم حداقل روز زایمان پیشم باشه.

شوهرم وقتی زنگ زد و گفتم پارک هستیم مستقیم اومده بود پارک. جاتون خالی چه هندونه خوشمزه ای هم آورده بود. به من خیلی چسبید. خیلی هم خوردم!!!

نصف شب بدنم گر گرفت. بیدار شدم و لباسام رو درآوردم. فروردین هوا سرد بود. اما من بخاری رو خاموش کرده بودم پنجرا هم باز بود ولی گر گرفته بودم. بسکه تو بارداری دوستای نینی سایتی گیلاس گیلاس کرده بودن من هم یکی خریده بودم و تو یخچال گذاشته بودم. اما دلم نمی کشید بخورم. اون شب یهو هوس کردم شوهرم رو بیدار کردم رفت برام آورد و باز کرد. بدون اینکه نگاه کنم چند تا خوردم و آبش رو هم خوردم دیگه هر یه دونه که بر می داشتم نگاه می کردم . همشون کرمی بود!!!!! مثلا یک و یک هم بودا!!! دیگه نخوردم. خواب و بیدار شب رو صبح کردیم.

صبح لکه دیدم. فوری پریدم تو حموم و دوش گرفتم. از 8 صبح دردام شروع شد. ساعت 11 رفتیم بیمارستان. معاینه کردن و گفتن زوده برین عصر بیایین تخم شوید هم دم کنین بدین بخوره. هر یه ساعت یه بار درد شروع می شد. بعد از ظهر رفتیم بیمارستان و آنقدر معاینه کردن و گفتن رو تو محوطه راه برو...آنقدر راه رفتم و رفتم و... بیمارستان دولتی با کمترین امکانات و بیشترین زائو... ولی محوطه رمانتیک و عالی که اون هم به لطف طبیعت الهی اینطوری بود. از ظهر بارون نم نم می زد تا حدود ساعت 6 عصر که من از بس راه رفته بودم کف پام درد گرفته بود. رفتم گفتم دیگه نمی تونم راه برم. پاهام جون نداره!!! بردنم اتاق درد (سالن درد!) فک کنم 6 نفری بودیم که درد داشتیم. علاوه بر زائوهای بیرون. گاهی آنقدر درد فشار می آورد که فک می کردم استخونام داره می شکنه ولی بینش یه آرامش خاصی داشتم و چند باری هم خواب رفتم. می خواستن سرم وصل کنن. من خیلی ترسیده بودم و دستام هم سرد سرد.

هر چی گشتن رگ پیدا نکردن. یه پرستاری (دانشجویی؟؟؟!!!) سوزن زد رو دستم که دستم بی حس شد جیغ زدم و گفتم دستم بی حس شد که ترسید و فوری کنار رفت. رفتن از بخش نوزادان پرستار آوردن تا یه رگ پیدا کرد و سرم وصل کرد. وقتی آمپول فشار ریختن تو سرم دردام بیشتر شد. آنقدر درد فشار می آورد که ببخشید نمی دونم چه موقع کمی دفع داشتم. چقدر هم خدماتی اونجا غر زد! من هم معذرت خواهی کردم وگفتم اصلا نفهمیدم. حالا جالبه رو پتوی مسافرتی که همراه خودم برده بودم خوابیده بودم.

یه خانومی شکم پنجمش بود آنقدر جیغ و داد می کرد که اعصابم خورد شده بود. معاینه اش کردن گفتن خانوم فقط دو سانت دهانه رحمت باز شده. خودش التماس می کرد من رو ببرین سزارین و نمی بردن. من وقتی دهانه رحمم بیش از 4 سانت باز شده بود برده بودنم داخل. نمی دونم چرا اون رو اینقدر زود آورده بودن
یه خانومی بعد از من اومد و یکم درد کشید و ماشالله فوری بردنش اتاق زایمان و بخیه خورد و رفت تو بخش ولی من هنوز تو سالن درد بودم
یه مامایی بچه اش رو آروده بود و کنار میزش بود. از قربون صدقه رفتن این بچه 4-5 ساله و حرفایی که می زد هم اعصابم خورد می شد. یعنی اعصابش رو نداشتم. دوست داشتم سکوت باشه تا درد رو بهتر تحمل کنم

اومدن دهانه رحم رو اندازه گرفتن و گفتن بلند شو بریم اتاق زایمان. خودم راه افتادم و نمی دونم کسی کمکم کرد یا نه و رفتم رو تخت زایمان. یه اتاق با دو تا تخت زایمان. یکی از ماماها مثل تلنبه افتاده بود رو شکمم. آنقدر دستش رو فشار داده بودم که می گفت داشتی انگشتم رو می شکستی! سر پسرم اومده بود بیرون که تشویقم کردن و گفتن داره به دنیا می یاد یکم دیگه زور بزن. نیم خیز شدم و صورت ماهش رو دیدم و با یکی دو زور دیگه به دنیا اومد.

شنیده بودم با به دنیا اومدن بچه همه دردا تموم می شه ولی من هنوز درد داشتم
یهو یه توپ طوسی در آوردن و من دردام تموم شد و نگاه کردم و جفت رو هم دیدم

همین موقع یه زائوی دیگه رو آوردن تخت کناری. می گفتم خدایا حالا چطوری جیغای این خانوم رو تحمل کنم. هزاران ماشالله با دو تا زور بچه اش به دنیا اومد و بخیه زدن بردنش اما هنوز بخیه های من تموم نشده بود.
چشمم همش دنبال پسرم بود که با نی نی این خانومه عوض نشه!!! دور یه پارچه پیچوندنش و دادن به مامانم اینا. بغلم نزاشتن نمی دونم چرا!!!
اینقدر این دانشجوی بخیه زن احساس می کردم سوزن رو فرو کرد و در آورد که می خواستم بزنم تو سرش (ببخشیدا اعصاب نداشتم دیگه که یکی اینقدر لفتش بده!!! با اون سوزشش که البته قابل مقایسه با زایمان نبود)

دوست بخیه زن هم موبایل به دست اومد تو یه آهنگی هم برای دل خودش گذاشته بود و دقیقا رو بروی من رو زمین تکیه به دیوار نشست. ایشون هم از جمله کسانی بودن که اعصابشون رو نداشتم!!!

بعد از اتمام بخیه به من گفت بلند شو بیا پایین و شورتت رو با دوتا پوشک رو هم بپوش (گذاشته بود کنارم) !!!!http://static.ninisite.com/smileys/s/sm09.gifمن اومدم پایین و دیدم سرم گیج می ره بهش گفتم گفت بشین!!! فک کن کف زمین نشستم! تازه فک کنم یکی از پوشکا افتاد زمین و برداشتم برعکسش گذاشتم. تو حال خودم نبودم. کمی بعد مامانم و خواهر شوهرم که تو همون شهر بود اومدن زیر بغلم رو گرفتن و بردنم تو بخش. یه سالن با 11 زانو و نینی و همراهانشون!!!!

خونریزی زیادی داشتم. نشستم رو تخت و فک کنم خرما بهم دادن و آبمیوه. صدای نینی ها رو مغزم بود. کلی وقت بعدش گفتن حالا حالش خوبه نینی رو بدین شیر بده. تازه فهمیدم این نینی جیغ جیغو که صداش سر به فلک کشیده بود پسر خودم بود. عزززیزم! با کمک همراه یه مریض دیگه به پسرم کمی شیر دادم و این پروسه شیر دادن یه داستان طولانی دیگه ای می شه.

البته مامان و خواهر شوهرم بودن ولی هرکاری کردیم نتونستیم به علی شیر بدیم.

من اسم علی رو خواب دیدم. همین هفته های 5و6 بودم که لک داشتم. من هنوز تو شوک بارداری بودم (ناخواسته بود یا به قول مامانم خدا خواسته بود) که شوک بعدی رو زدن و گفتن ممکنه سقط بشه. تو خواب همین چهره پسرم رو دیدم که قربون صدقه اش می رم و به هر اسمی صدا می زنم توجه نمی کنه. تا صداش زدم علی نگاه کرد و خندید!http://static.ninisite.com/smileys/s/sm_29.gif

پسندها (1)

نظرات (0)