علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

شیراز یا یاسوج یا شهرضا؟

مامان جون و آقا جون اومدن شیراز. یعنی خاله بزرگ رو آوردن شیراز. معلومه دلشون حسابی واسه دایی مهدی تنگ می شه. فعلا توش موندن که بیان شیراز یا همون یاسوج بمونن یا اینکه برن شهرضا. اگه بشه عصری یه گشتی تو شهر میزنیم ببینیم خونه های اجاره ای وضعیتشون چطوره. آقا جون دوست داره اگه اومد شیراز خونه اجاره کنه اول. منطقی هم هست این تصمیم. (سلام خاله پری. احوال شما؟) شاید هم دوطبقه ای اجاره کردیم ما هم رفتیم توش. (دایی حاجی شما در چه حالی؟) هههههههههههه!!!!!! ...
30 مهر 1390

18 ماهگی ات مبارک عزیزم

با کمی تاخیر 18 ماهگی ات رو تبریک می گم عزیز دلم... فک نکنی یادم رفته بودا نه خیر!!! اینقدر سرم شلوغه که نمی رسم بیام اینجا... هنوز واکسنت رو نزدیم... می گن واکسن سختیه!!! تب و لرز داره و اسهال... امیدوارم خیلی اذیت نشی... فعلا که سرما خوردی و بهتر که شدی با کمی تاخیر برات می زنیم. بابایی باید بره برازجان مدرکش رو بگیره ببینیم می تونه یه کارایی بکنه!!! مسگرها یه وعده هایی داده...که کارش بهتر بشه... از کارهایی که جدیدا یاد گرفتی بگم: دقیقا تو 18 ماهگی یاد گرفتی لیوان آب رو خودت دستت بگیری و آب بخوری. یه چند باری زیادی لیوانو بردی بالا و یه قلوپ رفت تو دهنت قیه اش ریخت رو یقه ات... هم ترسیدی و هم هیجان زده شدی.الان خوب می خوری گلم. دیگه ...
25 مهر 1390

باباخره اومدم

سلام گلکم، شیطونکم، وروجکم، پسر گلم، قند عسلم، تاج سرم، عزیز دلم... بالاخره مامای اومد به وبلاگت سر بزنه... بابایی که هنوز وبلاگت رو ندیده... می دونم که خیلی خوشش می یاد. تو این سه ماه اتفاقات زیادی افتاده. خاله صدی عروس شد (همگی بگین ماشالله)، خاله طاهی ارشد قبول شد و دایی مهدی برخلاف پیش بینی اطرافیان کنکور سه جا قبول شد (بازم همگی بگین ماشالله) و فعلا همشهری هستیم.از همه مهمتر دایی آچار فرانسه رفته خواستگاری (هزار ماشالله). ان شالله هرچی خیره براش پیش بیاد. ما که خیییییلی دوستش داریم و براش دعا می کنیم. تو هم به اون قلب مهربون و دستای  کوچولوت براش دعا کن عزیزم.... خونه تهران رو با تمام خاطرات خوب و بد و انتظار و دلتنگی و سخت...
26 شهريور 1390

گرفتن ناخن در بیداری

پریشب برای اولین بار تو بیداری و هوشیاری ناخونت رو گرفتم. تو اتاق داشتم ناخونای خودمو می گرفتم که طبق معمول هر جا می رم دنبالم می یایی اومدی و با اااه ااه یعنی ناخن گیرو بده به من اومدی سمتم و من هم دستت رو گرفتم با تیک تیک و چیک چیک کردن ناخوناتو گرفتم. یکی دوماه ماه پیش هم با بابایی همین کارو کردی و چه قشنگ بابایی ناخوناتو گرفت. اما اون موقع هنوز اصرار نمی کردی ناخن گیرو بگیری!!! همش هم دوست داری پاهاتو بکوبی زمین و دور خودت بچرخی.آخرش هم سرگیجه می گیری و وقتی میاستی تلو تلو می خوری...اما همچنان ادامه می دی!!!
7 تير 1390

پرش روی رختخواب ها

آخر شبا تو انرژی دیگه ای می گیری... (شام هم که خوب نمی خوری این انرژی از کجا می یاد ووروجک؟) تا ما بخواییم رختخواب ها رو بندازیم چون یکم ارتفاعش کم می شه یه ذوقی می کنی و جیغی می کشی و می پری رو رختخوابا (اگه هم قدت نرسه یه گریه با نازی می کنی که من چند بار از ترس دویدم ترفت فک کردم طوری ات شده، و ازمون می خوایی کمکت کنیم بری بالا) بعد هم قضیه روشن خاموش کردن مکرر مهتابی و ریختن وسایل روی دراور و کشوی اول و وسایل گم شده ما که هنوز نمی دونم کجا چپوندم از دست تو در امان باشن! چند بار هم تو این بالا رفتم سرت به دیوار خورده و دو دستی پشت سرت رو یکم مالیدی و بدون گریه ادامه دادی... من هم خندم می گیره از این کارت هم ناراحت می شم به بابایی م...
5 تير 1390

اولین کلمات

عزیز دلم جدیدا یاد گرفتی بابا و دد و ماما و م م رو خیلی قشنگ می گی... (البته اگه نخوایی بگی هر کاری هم بکنیم نمی گی) دیگه آنا و آغا و عمه ها و عموها رو خوب می شناسی...همیشه از سونیا فرار می کنی چون اون دوست داره تو رو بغل کنه و زورش نمی رسه و تو اذیت می شی و بدت می یاد... خیلی دوستت داره هر موقع هم سوک سوک می گیره و اسباب بازی پسرونه توش در می یاد می دن به تو... عاشق پارک و کوچه و خیابونی... به سختی می شه تو خیابون کنترلت کرد... بی کله می دویی... خواب شبت خیلی بهتر شده... البته دوبار که رو شاخشه...دوست دارم از شیر شب بگیرمت اما می دونم که حالا حالاها نمی شه چون در طول روز اغلب با شیر می خوابونندت... کلاس رانندگی ام هم ماجرایی شد...
5 تير 1390

چه زود گذشت

انگار همین دیروز بود که هی می رفتم نی نی سایت قسمت حاملگی هفته به هفته و نگاه می کردم ببینم تاتی نباتی الان چه شکلی شده تو شکم مامانش. بعد از حاملگی خودم هم تو رو دنبال می کردم اونجا. حتی بعضی وقتها هفته ای چند بار می رفتم و انتظار می کشیدم ماه آخر بشه و تو کامل شده باشی... بعد از به دنیا اومدن تاتی  برای اون سال اول رو دنبال می کردم و تو رو تو هفته به هفته... و انتظار می کشیدم به دنیا بیایی و بپری تو بغلم.بعد از تولدت هم هر موقع وقت می کردم بخش سال اول رو برای تو دنبال می کردم تا چیزایی که یادگرفتی رو با اون مقایسه کنم. امروز رفتم بعد چند ماه دوباره یه سر بزنم و یه مقایسه ای بکنم اما دیدم تا سال اول بیشتر ننوشته و تو عزیز دلم...
2 خرداد 1390

سومین سالگرد ازدواج مامان بابا

امروز سومین سالگرد ازدواجمون هست. خیلی خوشحالم که خدای مهربون از دومین سالگرد ازدواجمون یه فرشته کوچولو و نازنین بهمون بخشیده. به قول بابایی واقعا خدا این فرشته رو از روی رحمت بی نهایت به ما داده وگرنه ما هیچ کار خوبی نکردیم که این جایزمون باشه... خدایا شکرت! آآآآ فشارش رفته بالا و الان تو بیمارستان بستریه. بابایی شدیدا درگیر کارش و بیمارستان و ... است. د.ست داشتیم بیرم آتلیه یه عکس خانوادگی بگیریم اما نمی دونم بابایی سرش خلوت می شه البته مهمتر از اون اینکه از نگرانیش کم می شه... من هم خیلی نگران دایی هستم... خدا به خیر کنه... براش دعا کن عزیزم... خدا به قلب مهربون و کوچولوت جواب می ده... من ایمان دارم...
27 ارديبهشت 1390