علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

خداحافظی از نوع پسرانه در آخرین روز کلاس سوم

1398/2/30 12:30
نویسنده : مامان تربچه
213 بازدید
اشتراک گذاری

دقت که کردم می بینم علی هر سال بعد از عید کلا از درس و مدرسه فراری میشه و از حال و هوای عید بیرون نمیاد.

مدرسه جدیدش که بسیار منظم و سخت گیر بودن البته به نظرم مختصر و مفید تکلیف به بچه ها می گفتن هر چند اونم خیلی کم نبود اما حجم درسا نسبت به قبل خیلی زیاد بود. خلاصه بعد از عید ماجراهایی داشتیم با مدرسه رفتن علی و امتحاناتش و تکالیفش و همچنین درگیر دندانپزشکی علی هم بودیم. طوری که از مدرسه با باباش تماس گرفته بودن برای کم کاریش. و یه روز هم که ورزش داشت اصرار پشت اصرار که زنگ ورزش که بعد از امتحان هدیه بود، برم دنبالش و بیارمش خونه. دیگه روزهای آخر خودم هم حسابی خسته و کلافه شده بودم خصوصا که مقارن با ماه رمضون شده بود و منتظر بودم تموم بشه یه نفسی بکشم. به این مشغله کلاس زبان هم باید اضافه کنم که این ترم واقعا سنگین شده.

سه شنبه، آخرین امتحانش اجتماعی بود و کلی هم کار کرده بودم باهاش و منتظر بودم این رو هم بده و بیاد خونه.صبح ها هم مجبور نباشم با زبان روزه دورش بچرخم تا بره مدرسه. چهار شنبه هم گفتن بچه ها باید بیان مدرسه اما بدون دفتر دستک. من هم کیف کوچیکش رو پر تغذیه کردم و بر خلاف میل باطنی خودش فرستادمش. خلاصه ظهر که برگشت دیدم کیفش پاره شده و هر چی می پرسیدم این کیف چرا پاره شده و اصلا چجوری و با چه زوری پاره شده جواب نمی داد یا ضد و نقیض جواب میداد. گاهی از این پنهان کاریش و توداریش خودم هم خسته می شم!!! بهش مطمئن هستم اما ناراحت میشم وقتی حرفاش رو نمیزنه. بالاخره با این شرط که به باباش نگم از زیر زبونش کشیدم که ظهر تو مدرسه نفر آخر(پنجم) رسیده پای سرویس و هم سرویسی اش که چهارم هست مسخره اش کرده و گفته پنجمیا تو لوله بخاری دنبال خواستگاری!!! (من هم ناخودآگاه خندیدم و بغلش کردم اما زد زیر گریه که شما هم منو مسخره می کنین!!! من هم کلی دلداریش دادم البته! و گفتم هر کی دیگری رو مسخره میکنه در اصل خودش رو مسخره میکنه و تو یه بار پنجم شدی اون یه سال میره پنجم و....) این هم بهش بر خورده کیفش رو زده تو صورت اون و ایشون برگشته کیف رو پاره کرده (حالا به چه زوری من موندم واقعا!!!) و بعد هم لگد زده تو پاش!!!

خلاصه کلی رفتم تو فکر که نکنه عدم تمایل به مدرسه به خاطر مشکلی تو سرویس بوده... زنگ زدم به راننده سرویس و پرسیدم نکنه طرف همیشه خشونت داشته و علی رو اذیت کرده و گفت خودش هم تعجب کرده از این حرکت و اولین بار بوده این مشکل رو دیده و طرف رو دعوا کرده (هر چند به دل علی ننشسته بود!) در طول سال هر وقت مشکلی بوده یا به ما زنگ زده یا بچه ها رو فرستاده دفتر علی هم خودش در جریانه (فهمیدم علی هم رفته دفتر اما به من نگفته بود)

خلاصه عصر (با همفکری باباش) تصمیم گرفتم شماره بابای هم سرویسی رو از راننده بگیرم و به قول بابای علی از موضع قدرت بهش زنگ بزنم. خلاصه هر چی تو ذهنم بود رو با بیان خوبی گفتم و حسابی شرمنده اش کردم تا چیزی تو دلم نمونه. آقای پدر بسیار مودب بود و عذر خواهی کرد و گفت تذکر به پسرش میده و به شوخی گفت لابد میخواستن تو روز آخر خداحافظی کنن!

من نتیجه مکالمه رو به علی گفتم و کلی خوشحال شد و اعتماد به نفس گرفت.

حالا کیه که بتونه کیف بدوزه؟

 

نتیجه گیری: بنا به توصیه دوست و همکار خوبم می خوام علی رو کلاسهای رزمی بزارم!

پسندها (6)

نظرات (1)

مامان پریمامان پری
31 اردیبهشت 98 14:24
امان از دست این پسربچه های شلوغ و پر جنب و جوش الهی بگردم علی جونم چقدر برخورده بهش  من بودم کلی حرص میخوردم اونوقت تو به حرف اون بچه پررو خندیدی؟😐 کار خوبی کردی زنگ زدی به باباش.. حداقل خانواده ها در جریان رفتار بیرون بچه هاشون باشن و  تو تربیتشون یکم بیشتر دقت کنن...هرچند شاید به خودشون هم بنازن که بچه قلدر و بی تربیت دارن...همه بزن بهادر شدن جدیداً..ایششش