علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

برنامه سال 97

طبق عادت این دوسال اخیر اول امسال هم دوست دارم یه برنامه بزارم . 1- تلاش کنم بر ترسهایم غلبه کنم. و از ترس از آب شروع کنم. دوست دارم شناگر ماهری بشم نه برای قهرمانی بلکه برای سلامتی خودم. 2- بیشتر هوای خودم رو داشته باشم. و به سلامتی، خواب، تفریح خودم بیشتر اهمیت بدم. 3- بیشتر کتاب بخونم. 4- در مورد وسایل شخصی ام منظم تر باشم. 5- در امورات منزل منظم تر و بیشتر از قبل کمک بگیرم. و سعی کنم همیشه خونم نظم و تمیزی نسبی داشته باشه...نه اینکه از صفر به یک و از یک به صفر برسه. 6- با بچه ها و باباشون مهربونتر باشم. 7- کارهای اداره رو سر وقت و تمیز انجام بدم.
18 فروردين 1397

نوروز 97

سال 96 با تمام سختی ها، خوشی ها، خنده ها، گریه ها، مشغله ها و در یک کلام روند سینوسی همیشگی زندگی تمام شد. شب تحویل سال96 و شروع سال 97 رو با 35 نفر مهمون در آپارتمان بزرگتر از خانه های وبلایی مان شروع کردیم و این را زیر نظر الطاف الهی مایه خیر و برکت برای زندگی مون می دونم. شب بعد نیز مانند شب قبل عروسی دعوت بودیم. خدا رو شکر که بخت دو زوج دیگر باز شد. انشالله زندگی خوبی در کنار هم داشته باشند. روز دوم فروردین بعد از اینکه دین خود را ادا کرده بودیم و در مراسم های عروسی شرکت کرده بودیم و مهمان نیز دعوت کرده بودیم، با فراغ بال به سمت چابهار راه افتادیم. القصه بعد از سه روز به چابهار رسیدیم. به به چه هوایی چه شهری!!! خاله ریزه ه...
18 فروردين 1397

علاقه به مهد

محمد باقر عزیزم هفته گذشته عکس پاییز داشت براش یه جایزه هم خریده بودم بردم مهد که بهش بدن. این دو همزمان شد و گوش شیطون کر مثل معجزه عمل کرد. طوری که امروز چهارمین روزی هست که صبحها بدون گریه جدا میشه و خوشحال میره مهد. از اول آبان تا 20 آذر من رو کلافه کرد!!!!حالا خدا رو شکر عادت کرده و دوست داره مهدش رو. امیدوارم روز به روز بهتر بشه... در همین حین دندان خالی علی بعد از تقریبا پنج سال و نیم داره پر می شه و من یک دنیا خوشحال شدم. بچه ام چه زجری کشید و عادت کرد به نداشتن این دندون. تو آشپزخونه بودم که علی اومد و اشاره کرد به لثه اش و گفت می سوزه.نگاه کردم دیدم یه تاول کوچیک زده و دندونش جوونه زده. ووووایییی که چه ذوقی کردم بغلش کردم و یه ...
26 آذر 1396

از شیراز تا کربلا

مامان و بابا به لطف خدا راهی کربلا شدن. دیروز صبح ساعت 8.5 مرز بودن بعد از اون خبری نداریم ازشون. پریشب یک ساعت بعد از اونا عموریزه هم راهی شده دیگه نمی دونم اونجا همدیگه رو ببینن یا نه!!! دایی و زن دایی خیلی ناراحت و نگران عمو ریزه هستن خیلی... دیروز بعد از ظهر وقتی دایی از روی صندلی ماساژ بلند شده بود با وجودی که عصای چوبی دستش بود، پاش گیر کرده بود لبه قالی و خورده بود زمین. عصر زنگ زده بود به بابایی که بیایین اما نگفته بود چی شده!!!بابا اومد خونه به من گفت من هم گفتم خوب آماده بشین بریم حالا اونا تنها و ناراحتن. خلاصه تا من آماده بشم بابایی یه چرت 10 دقیقه ای زد   ادامه دارد... ...
17 آبان 1396

کودک مهد نشاطم

بعد از درگیری های زیاد ذهنی و اختلاف نظرهای متفاوت و گاهی متضاد بین من و بابا و عمه ها و آنا و آغا، تصمیم بر این شد محمد باقر رو بزاریم مهد که حداقلش شبها پیش خودم باشه. هرچند خودم ووواقعا می خواستم براش پرستار بگیرم اما فاطمه خانوم نیامد که نیامد!!! مهر ماه رو مامان اومد، به صورت شبانه روزی پیش عمه گذاشتیم، مرخصی گرفتم و خلاصه گذروندیم اما این آلاخون والاخون بودن خیلی سخت بود. زندگی هیچ رقمه نظم نمی گرفت!!! از اول آبان می ره مهد. روز اول 10 دقیقه، دوم نیم ساعت، سوم 1.5 ساعت و همینجوری یواش یواش رفتیم جلو که الان بیشترین زمانی که مهد بوده 5.5 ساعت هست. البته شاید دو روز اینطوری بوده...شرایط کاری کسل کننده شده اما طوری هست که به لطف خدا...
17 آبان 1396

تصمیم کبری و مهاجرت

بابایی مدتی بود تصمیم داشت بیاییم مرکز شهر که برای ما حکم مهاجرت داشت. یعنی تا این حد مشکل بود و بعد از شش سال و نیم پستی و بلندی زیادی برامون داشت. بعد تامین مالی و گرفتن وام و رهن دادن خونه از یک طرف، بعد وابستگی های شدید و مخالفت های شدید از یک طرف و بعد بعدی تصمیم گیری برای محمد باقر... خلاصه تصمیم بر این شد که جابجا بشیم و پرستار بگیریم که اولویت با خانم آشنا بود. یه واحدی اجاره کردیم و آمدیم. خانومه اول قبول کرد ولی بعد منصرف شد. کمی نرخ رو بالاتر بردم و گفتم باهات راه میام باز نرم شد اما گویا با همسرش به توافق نرسید. بابایی با پرستار دیگه هم موافق نبود. هم به خاطر اینکه محمد آشنا نبود و هم مشکلی که برای ح.م.ی.ر.ا پیش آمد مزید بر عل...
30 مهر 1396

دلخوری و ناراحتی همچنان بعد از 13 ماه!!!

13 ماه از جدایی نادر از سیمین ما می گذره. خانواده نادر ناراحت و دلخور هستن. از خانواده سیمین اطلاع دقیقی ندارم. حتما اونا هم ناراحت هستن اما مشغول فرستادن سیمین به خانه بختش هستن. بارها این علاقه به این سوژه رو از مامان سیمین و از خودش(البته غیر مستقیم) شنیده و درک کرده بودم... حالا خدا رو شکر اگه از نادر ما جدا شد، به نادر خودش رسید و دیگه حرف و حدیثی نیست که نادر بختش رو بست...آنقدر حرفه ای عمل کردن به نظرم که توجه نادر خودشون و خانوادش مجددا جلب شد!!! فردا شب جشن عقدشون هست و گویا 17 مرداد عروسی. دایی زنگ زد به آقای پدر. اولش جواب نمی داد ولی من گفتم جواب بده خوب نیست اینطوری بی احترامی میشه. دعوتمون کرد برای عقد (با همون روش خودش و اد...
14 مرداد 1396

برنامه های سال 96

دوست خوبم پارسال پیشنهاد عالی داد راجع به اینکه یه برنامه برای طول سال بذارم. و البته خیلی تاثیر گذار بود. امسال هم با تاخیر می خوام برنامه بزارم و تلاش خودم رو بکنم که عملی بشه. به مرور تکمیل می کنم: 1- زبان خودم رو به حد قابل قبولی برسونم. 2- تو شنا مهارت پیدا کنم و قسمت عمیق به راحتی شنا کنم. 3- تو مدیریت کارهای خونه منظم باشم . ...
4 ارديبهشت 1396