علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

چی میشه آقا منو کفتر گنبد کنی راهیه مشهد کنی

پس از پایان تابستان پر مشغله خانواده ما دهه آخر شهریور خدا بخواد کمی سرمون خلوت شده. هر کی به نوعی در گیر بود. بابایی در کنار درگیری های شغلی اش بعد از اسکان و ارسال خواهر زاده اش سر کار و جاگیر کردن یک پدیده جامگیر! در شیراز و به دنبال اون ایجاد انگیزه دادن و کار جور کردن و خانه جور کردن و جابجایی عمه بزرگه بود. این قسمتی از مشغله اش بود. جابجایی عمو هم خانی بود برای خودش با پیگیری عمه و آنا و آغا جهت بلند نمودن مستاجر قبلی به ظاهر بی خیال و در باطن خدا داند!!! علی رو کلاسهای کار آفرینی، ووشو، نقاشی و زبان گذاشتم که خودش هم به ترتیب همین امتیاز ها رو به این کلاسها داد و مصر بود که تابستون بعدی کلاس با رتبه آخر حذف میشه!!! اینجور پسر ع...
20 شهريور 1398

خداحافظی از نوع پسرانه در آخرین روز کلاس سوم

دقت که کردم می بینم علی هر سال بعد از عید کلا از درس و مدرسه فراری میشه و از حال و هوای عید بیرون نمیاد. مدرسه جدیدش که بسیار منظم و سخت گیر بودن البته به نظرم مختصر و مفید تکلیف به بچه ها می گفتن هر چند اونم خیلی کم نبود اما حجم درسا نسبت به قبل خیلی زیاد بود. خلاصه بعد از عید ماجراهایی داشتیم با مدرسه رفتن علی و امتحاناتش و تکالیفش و همچنین درگیر دندانپزشکی علی هم بودیم. طوری که از مدرسه با باباش تماس گرفته بودن برای کم کاریش. و یه روز هم که ورزش داشت اصرار پشت اصرار که زنگ ورزش که بعد از امتحان هدیه بود، برم دنبالش و بیارمش خونه. دیگه روزهای آخر خودم هم حسابی خسته و کلافه شده بودم خصوصا که مقارن با ماه رمضون شده بود و منتظر بودم تموم ب...
30 ارديبهشت 1398

اولین روز رمضان 98

توی تقویم، اول رمضان دیروز بود اما به گفته علما هلال ماه رویت نشد واز امروز به لطف خدا شروع کردیم به روزه گرفتن. علی جدیدا و بعد از امتحان قران رفته تو مد روزه و نماز.پریشب با باباش همراه شد تا نماز مغرب و عشا بخونن. خلاصه محمد هم ذوق زده با بزرگترین سجاده خونمون (که از مکه خریدیم) کنارشون ایستاد. آنها رو به قبله و محمد رو به اونا😅 بابا هم کم نگذاشت و یه نماز جعفر طیاری ترتیب داد با مقدمات و تعقیبات که بیا و ببین... بعد از نماز و سلام دادن رو به قبله و کربلا و مشهد، به دستور محمد به بقیه جهات هم سلام دادن تا کل دنیا رو خطاب قرار داده باشن😅 خلاصه نماز جماعت بعدی شد نماز صبح امروز بعد از سحری و بدون محمد 😍 علی هم با ذوق فراوان دوست دا...
17 ارديبهشت 1398

سخنان قصار علی و محمد باقر

علی (کلاس دوم) به من و باباش تو ماشین: وقتی می خواییم یه جا بریم اول دو دقیقه صبر کنید فک کنید و مشورت کنین کجا می خواییم بریم و چه کار می خواییم بکنیم بعد راه بیفتید!🤔 من باباش: 😊😍😘🤗😅   محمد باقر(چند شب پیش): بابا میخوایی ماشینت دزدی نشه؟ بابا: بله پسرم محمد باقر: پس بزارش تو پارکینگ من و باباش:😊😍😘🤗😅
11 ارديبهشت 1398

روز معلم

با سلام. روز معلم فردا هست اما امروز تو مدرسه برای علی اینا امروز جشن میگیرن. بر خلاف سالهای گذشته امسال برای این موضوع خیلی راحت بودم و با همکاری اکثر مادران نفری 50 تومن گذاشتیم و نمایندگان کارت هدیه خریدن. یاد سالهای قبل می افتم کلی نفس راحت میکشم که چه ماجراهایی داشتیم بیشتر هزینه می کردم و علی هم گلایه مند تر که کادوی فلانی بزرگتر بود و گلش اینجوری بود و ... حالا برعکس امروز صبح رفتم تغذیه بزارم تو کیفش دیدم خودش یه نقاشی کشیده و تو پاکت گذاشته و با یه مشت شکلات گذاشته تو پلاستیک ببره برای خانم معلمش😍 بدون اینکه من نقشی داشته باشم...خدایی مدارس دولتی بچه ها رو کم توقع تر و عاقل تر بار میارن...
11 ارديبهشت 1398

نوروز 98

سلام و صد سلام. سال نو مبارک خدایا در نو کردن افکار و رفتار کهنه و غلطمان در این سال جدید یاریمان کن! آمین! به لطف خدا سفر فشرده ای با همراهی آغا اینا، دایی ریزه و عمو اینا و پسر عمه به سیستان داشتیم. سفری که در دقیقه 90 برنامه ریزی که نه تصمیم گیری شد. هم مقصد آن و هم همراهان... یعنی هر سه خانواده و سرباز محترم دقیقه نود به ما ملحق شدن و مقصد هم از زاهدان به چابهار تغییر کرد. هرچند در چابهار این مقصد به تصویب رسید! ادامه داستان در برنامه بعد...  
18 فروردين 1398

شب چهارشنبه سوری97

امروز آخرین روز کاریمون تو سال 97 است.البته الان دیگه باید بگم آخرین ساعت کاری. خیلی جریانات خوش و ناخوش و به نظر ناخوش تو این سال افتاد که فرصت یا حوصله نوشتن نداشتم! اما گفتم از این دقایق آخر استفاده کنم! من عاشق خونه تکونی و شلوغ پلوغی اسفند ماهم واسه همین با وجودی که دوماه اخیر شدیدا درگیر درمان کتف و گردن و کمرم و همچنین هفت خان ملال آور عصب کشی دندون و جراحی دندون، بودم اما نمی تونستم از خونه تکونی دست بردارم. این ماه بابایی هم به شددددت درگیر کار بود و در کنارش درد شدید کمرش و سردردش که این چند روز هم سرماخوردگی بهش اضافه شد. ناگفته نماند گهگاهی غرهای من(سر غیبتش و کمک نکردنش و اولویت بندی ناصحیحش در کنار فشارهای جسمی ام) رو هم ...
28 اسفند 1397

نقل مکان موقتی بدون بابا

بابا به مدت سه هفته رفته سفر و ما سه تایی این مدت رفتیم ولفجر.واسه اینکه تنها نباشیم و بچه ها هم تو آپارتمان اذیت می شدن. خلاصه اوضاعی داریم. هفته اول که می شه هفته آخر ماه رمضان و واقعا سخت بود تو این گرما با دوتا بچه هی بری ولفجر هی برگردی. هفته دوم تصمیم گرفتم بیشتر بیام خونه خودمون و دوشب خونه خودمون بودم. شب اول که غروب رسیدیم خونه و فرداش سر کار بودم شب دوم علی مریض احوال بود و نصف شب بدجوری بالا آورد. اونم تو خواب.. خلاصه فرداش کلا مشغول جمع و جور کردن بودم و شستن و تمیز کردن. عصرش هم دممون رو گذاشتیم رو کولمون برگشتیم خونه بابا...مریضی و بی حالی علی یک طرف و فاینال زبان خودم یک طرف ... رفت و آمد و داداشی و توقعات عمه پری و بقیه...
6 تير 1397